بَلْ‌وا



حسام حسین‌زاده


اوایل سال دانش‌آموز شرّی بود. به‌واسطۀ هیکل درشت‌ترش می‌توانست خود را یک سروگردن بالاتر از سایر دانش‌آموزان قرار دهد. در کلاس تلاش می‌کرد با سرپیچی‌های زیرکانه و کوچک از اصولم، هم جایگاهش را در سلسله‌مراتب قدرت به نسبت باقی دانش‌آموزان بهبود دهد و هم سرمایۀ نمادین یک «یاغی» را میان هم‌کلاسی‌هایش کسب کند. اتفاقاً بر حسب تجربه اولین کاری که همیشه در هر کلاسی می‌کنم شناسایی یاغی‌هاست، سعی می‌کنم در سه جلسۀ نخست با ارزیابی عملکرد دانش‌آموزان سرکش و علامت‌گذاری کنار اسمشان به آن‌هایی برسم که در هر سه جلسه اخطار دریافت کرده‌اند و این یعنی حفظ نظم کلاس و پیش‌بردن فرایند آموزشی در گروی کنترل آن‌هاست. او هم یکی از همین دانش‌آموزان بود. پس از چند جلسۀ اول، مداوماً تلاش می‌کردم نافرمانی‌هایش را به رسمیت نشناسم و جلوی کسب اعتبارش از این راه را بگیرم. البته این کار مثل راه‌رفتن بر لبۀ تیغ بود، هم برای من و هم برای او. می‌دانستم باید سرپیچی‌های کوچک را نادیده بگیرم و آماده باشم که اگر سرپیچی بزرگی رخ داد طوری قاطعانه برخورد کنم که خطوط قرمزم در کلاس درس برای همۀ دانش‌آموزان روشن شود. به‌نظر می‌رسید او هم می‌دانست که این نادیده‌گرفتن می‌تواند برخوردی قاطعانه را به‌دنبال داشته باشد و به همین دلیل محتاط‌تر شده بود. اما اولین و آخرین برخورد قاطعانه‌ام با او زمانی بود که کلمه‌ای به عنوان «تیکه» پس از یکی از جلماتم به زبان آورد، تلاش کرد آنقدر آرام بگوید که دانش‌آموزان بشنوند و من نشنوم و این واقعاً تاکتیک هوشمندانه‌ای بود. بدشانس بود که شنیدم و واکنش قاطعانه‌ام تنها یک نگاه خیرۀ چندثانیه‌ای به او بود و سرش را پایین انداخت. نگاه خیره‌ای که یک‌بار وقتی یکی دیگر از دانش‌آموزان هدفش قرار گرفت با خنده گفت «آقا کاش بزنیدمون، اینجوری که نگاه می‌کنید بدتره.»

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده


تنها چند روز مانده به آن سفر کذایی که صمد را برای همیشه از ما گرفت، او یکی از مشهورترین و تأثیرگذارترین قصه‌های قلبش را برایمان گفت، ماهی سیاه کوچولو. دربارۀ اینکه صمد کیست، خصلت قصه‌هایش چیست و اینکه چرا هنوز پس از گذشت نیم‌قرن از مرگش باید او را بخوانیم می‌توان کلمات زیادی نوشت، چنان که نوشته شده است. اما دغدغه‌ام اینجا چیستی و کیستی صمد و ضرورت خوانش آثارش نیست. می‌خواهم قصۀ یک قصه را برایتان بگویم. یک شب وقتی آماده می‌شدم تا فردا صبح سر کلاس دانش‌آموزان ششم ابتدایی‌ام بروم، در حال گشت‌وگذار در کتابخانه‌ام، مجموعۀ داستان‌های صمد را دیدم. به سرم زد آن را فردا با خودم به مدرسه ببرم، گویی صمد می‌خواست نیم‌قرن پس از مرگش از زبان من برای بچه‌ها قصه بخواند. به این فکر می‌کردم که از خلال چه سازوکاری می‌توانم دانش‌آموزانم را به درک قصۀ صمد نزدیک کنم بدون اینکه خسته و آزرده شوند، می‌دانستم نمی‌شود با همان شکل قدیمی برای بچه‌های امروز قصه گفت، بچه‌هایی که نیمی از روزشان را صرف بازی آنلاین می‌کنند. علاوه بر این، نمی‌خواستم قصه‌گویی‌ام روایتی یک‌طرفه باشد چراکه به‌گمانم در تناقض با اصل قصه‌گویی است. قصه‌گویی، دست‌کم آن طور که من در سنت انتقادی می‌فهممش، فرایندی دوطرفه و گفت‌وگویی است که دغدغه‌اش نه انتقال معانی که خلق دانشی جدید و موقعیت‌مند همراه/برای/توسط کودکان است. اما پرسش نخستین این بود که چطور می‌شد شکل سنتی داستان صمد را در قالبی نوین ریخت، قالبی که دانش‌آموزان امروز را هم سر ذوق بیاورد.

این فکرها در سرم می‌چرخید که یادم آمد هنوز تصمیم نگرفته‌ام کدام داستان را برایشان بخوانم. در نهایت میان «افسانۀ محبت» و «ماهی سیاه کوچولو» مانده بودم. اولی به گمان من شاهکار اصلی قصه‌گویی صمد و چکیدۀ زندگی و اندیشه‌اش است و دومی، به گمان دیگران. اما این گمان‌ها نمی‌توانست معیار خوبی برای گزینش داستان باشد. بر اساس تجربه می‌دانستم ظواهر دهن‌پُرکن برای بچه‌ها جذاب خواهد بود، مثلاً اینکه کتاب به ده‌ها زبان ترجمه شده باشد یا جایزه‌ای خارجی برده باشد یا اینکه مانیفست غیررسمی یک جریان ی قدیمی در ایران باشد. گویی ناگزیر بودم همچون بسیاری از شارحان صمد چشم روی «افسانۀ محبت» ببندم و قصۀ «ماهی سیاه کوچولو» را تعریف کنم. اما این انتخاب تازه آغاز دشواری‌ها بود. برگردیم به چالش پیشین، چگونه باید برایشان قصه می‌گفتم تا به دلشان بنشیند؟

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده


شاید بتوان گفت مسئلۀ «مهاجرت» امروز ذهن هر ایرانی را به طریقی درگیر خود کرده است. عده‌ای که امکان واقعی مهاجرت برایشان وجود دارد یا دست‌کم چنین تصوری می‌کنند، احتمالاً وقت بیشتری را به اندیشیدن دربارۀ آن و چالش‌هایش اختصاص می‌دهند و آنان هم که این «راه نجات» را دور از واقعیت زندگی‌شان می‌دانند، حتی شده به اندازۀ چند لحظه، هرازگاهی فکرشان را مشغولش می‌کنند. قابل درک است. مهاجرت شاید یکی از بهترین راه‌های تحرک طبقاتی یا دست‌کم تلاش برای تحرک طبقاتی باشد. نه فقط مهاجرت از کشوری به کشور دیگر بلکه گاهی مهاجرت از شهری به شهر دیگه یا حتی از محله‌ای به محلۀ دیگر می‌تواند فرصت‌هایی پیش رویمان قرار دهد. اساساً ایدۀ تحرک طبقاتی به‌واسطۀ مهاجرت بر این پیشفرض استوار است که شرایط اجتماعی و تاریخی متفاوتی در زمینه‌های اجتماعی و تاریخی متفاوت وجود دارد. پیشفرضی که به‌نظر نمی‌توان آن را رد کرد یا نادیده گرفت. ساده‌انگارانه خواهد بود اگر تصور کنیم وضعیت در خاورمیانه یا ایران همان طور است که در قلب اروپا یا امریکا. پس اینجا سودای آن را در سر ندارم که نشان دهم دلیلی برای مهاجرت از ایران یا حتی تهران وجود ندارد، حتماً می‌توانم فهرست بلندبالایی از دلایلی متنوع ارائه کنم. اما می‌خواهم تمرکزم را بر بخش دیگری از واقعیت جاری در زیست‌جهانمان معطوف کنم. اگر تلاش کنیم به زمینه‌های مشترکی برسیم که واقعیت‌های اجتماعی و تاریخی متفاوت را در موقعیت‌های اجتماعی و تاریخی متفاوت شدیداً تحت‌تأثیر قرار می‌دهند، به چه نتایجی خواهیم رسید؟ احتمالاً در پاسخ به این پرسش می‌توانیم دست روی نقاط مهم و متفاوتی بگذاریم. می‌توان از اقتصاد ی جهانی‌شدن یا نسل‌های جهانی سخن به میان آورد که به‌نظر می‌رسد واقعیت را در ابعادی جهان‌شمول دستخوش دگرگونی می‌کنند. اما به گمانم مسئلۀ بنیادینی وجود دارد که چه بسا این وجوه جهان‌شمول را به شکلی جهان‌شمول تحت‌تأثیر قرار می‌دهد: گرمایش جهانی. 

ادامه مطلب

(گفت‌وگو با الیور ناختوی)

ترجمۀ حسام حسین‌زاده


حرکت همیشه روبه‌جلو نیست، این دست‌کم چیزی‌ست که الیور ناختوی مدعی آن است. تز جامعه‌شناس جوان و شهیر آلمانی دربارۀ «مدرنیزاسیون واپس‌گرا» -چیزی شبیه اینکه چگونه پیشرفت‌های کنونی عقب‌نشینی‌های بزرگ را پنهان می‌کنند- حالا به فراتر از مرزهای کشورش گسترش یافته است. ناختوی بر این باور است که مقصر این واپس‌روی تا حد زیادی چیزی است که او «فقر در کار» می‌نامد، یعنی «بی‌ثباتی» که مفهوم رفاه و امنیت اقتصادی را نابود و موازنه‌های اجتماعیِ تاریخی را مختل کرده است. او که خود را «مارکسیستی مدرن» می‌داند، مراکز تماس، فروشگاه‌های فست‌فود، تیم‌های نظافت و. را فرایندهای تحرک نزولی می‌بیند که در حال گسترش به بخش‌های بیشتری از جامعه هستند.

نویسندۀ کتاب بحران پنهان آلمان: فروپاشی اجتماعی در قلب اروپا[1] از کارگرانی صحبت می‌کند که از دست رفتن موقعیتشان وحشت‌زده‌شان کرده، وحشتی که خودابرازی بیمارگونه در قالب کارایی و تولیدگرایی را موجب شده است. ناختوی، استاد دانشگاه بازل، استدلال می‌کند حتی در کشورهایی چون آلمان، با اعجاز اقتصادی عظیمش، «چهره‌هایی که از رشد اقتصادی سخن می‌گویند [سخنانشان] با تجارب روزمرۀ مردم هم‌خوانی ندارد.»

این مصاحبه توسط آنا کاربایوسا انجام شده و نخستین‌بار در ال پایس منتشر شده است.

ادامه مطلب

(انحرافات فرویدهای ایرانی و بحران گزینش)

حسام حسین‌زاده


صحبت‌های سید بشیر حسینی در برنامۀ تلویزیونی «زابیواکا» و واکنش مهراب قاسم‌خانی به صحبت‌های او در صفحۀ اینستاگرامش موجی از جدال‌ها را در فضای مجازی و واقعی به راه انداخت. هرچند حسینی پیش از این صحبت‌ها هم به‌واسطۀ حضورش در جمع داوران برنامۀ «عصر جدید» کم سروصدا نکرده بود. اما سید بشیر حسینی کیست؟ او دانشجوی سابق و عضو فعلی هیئت علمی دانشگاه‌ امام صادق (ع) است و همزمان به‌عنوان هیئت علمی در دانشگاه صداوسیما هم حضور دارد. علاوه بر این، او از اعضای تأثیرگذار هیئت تألیف کتاب «تفکر و سواد رسانه‌ای» دورۀ دوم متوسطه نیز بوده است. همین مقدار برای اینکه بدانیم او کیست و از کجا آمده کافی به‌نظر می‌رسد.

باید بدانیم او اولین کسی نیست که پای فروید را به صداوسیما باز کرده و جنجال‌هایی از این دست آفریده است، پیش از این نیز سلفِ او، ابراهیم فیاض با حضور در برنامۀ «هفت» و با معرفی جنجالی‌اش توسط مجری برنامه تحت عنوان «فروید ایران» مدعی آن شده بود که محققان پاکستانی ایرانی‌ها را خیلی «ی» می‌دانند و در عجب‌اند که چرا فیلم‌ها و سریال‌های ایرانی « خشنی» دارند و آن‌ها نمی‌توانند تولیدات سینمایی ایران را به کودکانشان نشان دهند. حدود سه سال از آن ماجرا می‌گذرد که حسینی دوباره پای فروید را به اذهان ایرانیان گشوده است.

ابتدا می‌کوشم دو انحراف روش‌شناختی که حسینی و فیاض و دیگر فرویدهای ایرانی از آن رنج می‌برند را نشان دهم، دو انحرافی که در بحث‌های مربوط به والیته در همه‌جای دنیا رایج است و البته از سوی بسیاری از اندیشمندان مطالعات والیته بارها مورد نقد قرار گرفته است. انحرافاتی که ناشی از عدم تخصص آنان در این حوزه و این تصور است که می‌توان با خواندن یکی‌دو متن در این حوزه والیته را کشف کرد. ادعای تسلط بر مفهوم والیته به‌نظر بیشتر به یک توهم شبیه است؛ چنان که فوکو، نگارندۀ یکی از تأثیرگذارترین شرح‌های تاریخی و اجتماعی بر والیته (کتاب سه‌جلدی تاریخ والیته) می‌گوید: ما چیز زیادی دربارۀ والیته نمی‌دانیم اما این ظن می‌رود که آن همه‌چیز را دربارۀ ما بداند. بازگردیم به دو انحراف پیش‌گفته، نخست آنکه آنان دچار فقدان فهم والیته به‌مثابۀ یک کلیت (در ساحت روانکاوی) و صورت‌بندی‌ای تاریخی (در ساحت مطالعات اجتماعی و تاریخی) هستند. آنان والیته را با یکی می‌پندارند، به عبارت دیگر نمی‌توانند تفاوت و ارتباط میان اعمال جنسی (در سطح عینی) و ایده‌های جنسی (در سطح ذهنی) را به‌درستی بفهمند. به همین دلیل، مداوماً این دو سطح را بدون هیچ‌گونه توضیح و تمایزی یکی می‌پندارند و با اشتراکی لفظی تحت عنوان «لذت جنسی» این لغزش را پنهان می‌کنند که آن هم ناشی از نارسایی زبان فارسی در پرداختن به این منظومۀ مفهومی است. انحراف دوم که بیشتر در زمینۀ پیوند روانکاوی و مطالعات اجتماعی رخ می‌دهد، یکی پنداشتن فرایندهای روانکاوانه و جامعوی است، هرچند خودِ فروید در جای‌جای آثارش برای این کار تلاش می‌کند اما مداوماً خطرات این تلاش را به مخاطبش گوشزد می‌کند. در این زمینه کتاب تمدن و ملالت‌های آن از اهمیت به‌سزایی برخوردار است چراکه آخرین و جدی‌ترین تلاش فروید برای پیوند روانکاوی و مطالعات اجتماعی تنها چند سال پیش از مرگش است. او در صفحات انتهایی کتاب، دقیقاً در جایی که همۀ تلاشش را برای پیوند روانکاوی و مطالعات اجتماعی انجام داده، به مخاطبش نهیب می‌زند: «نمی‌توان گفت که کوشش برای پیاده‌کردن روانکاوی در حوزۀ جامعۀ متمدن بی‌معنا یا محکوم به بی‌ثمری است اما باید بسیار محتاط بود و نباید فراموش کرد که این کار فقط بر مبنای قیاس است و نیز اینکه نه فقط جداکردن انسان‌ها از سپهری که در آن به وجود آمده و رشد کرده‌اند خطرناک است، بلکه این مصداق در مورد مفاهیم هم وجود دارد.» اما فیاض و حسینی در برقراری پیوند میان سینما و فوتبال (این دستاوردهای جامعۀ متمدن) و والیته (یکی از پیچیده‌ترین مسائل روانکاوانه) ذره‌ای احتیاط به خرج نمی‌دهند. بگذارید به هستۀ اصلی استدلال حسینی دربارۀ پیوند والیته و فوتبال بازگردیم، بی‌تعارف او معتقد است هر ملتی که ی‌تر باشد فوتبال بهتری هم خواهد داشت. او در همین گزاره هر دوی این انحراف‌ها را یدک می‌کشد، هم اعمال و ایده‌های جنسی را یکی پنداشته و تصور می‌کند با آمارهای مربوط به اعمال جنسی انسان‌ها می‌تواند ارتباطی روانکاوانه میان والیته و فوتبال برقرار کند، در حالی که هیچ فرایند روانی‌ای به‌اندازۀ والیته سرکوب نمی‌شود و اساساً برای فهم آن در هر جمع یا جامعه‌ای باید سراغ فرایندهای پنهان و جایگزین‌شدۀ روانی را بگیریم و اعمال جنسی یک جامعه به هیچ وجه نمی‌تواند راهگشای دستیابی به ایده‌های جنسی‌شان باشد، چه بسا جامعه‌ای که اعمال جنسی کمتری در آن می‌بینیم، ایده‌های جنسی شدیدتری را در ذهن داشته باشد.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده


تاکنون همۀ روایت‌هایم از مدرسه بیشتر شبیه روایت فتح بوده‌اند، روایت کامیابی‌ها و لبخندها و دلخوشی‌هایم. از آنجایی که بخشی از کسانی که یادداشت‌هایم از مدرسه را می‌خوانند و با نظراتشان دلخوشم می‌کنند جوان‌ترهایی هستند که رویای معلمی را در سر می‌پرورانند، احساس کردم هرچه زودتر باید پرده از روی دیگر واقعیت بردارم تا انتظاراتشان از خودشان و آینده‌شان واقعی‌تر شود. معلمی به همان اندازه که عرصۀ تجارب یگانه و لحظات بی‌بدیل و کامیابی‌های شکوهمند است می‌تواند عرصۀ تجارب تلخ، لحظات هولناک و شکست‌های ناامیدکننده باشد، درست مثل زندگی. پائولو فریره زمانی گفت بیش از همه متشکر دانش‌آموزان و دانشجویانش است که هزینۀ آموختنِ او را پرداخته‌اند. حق با پیرمرد برزیلی است. این دانش‌آموزانمان هستند که هزینۀ آموختن و تغییرمان را می‌پردازند و دقیقاً به همین دلیل باید همواره سپاسگزارشان باشیم. البته منظورم آزمون و خطا نیست تا به قیمت تخریب زندگی کودکان تجربه کسب کنیم، همیشه همان قدر که به روی نخستین شکست گشوده هستم، نسبت به تکرارش خشمگین خواهم بود، چه از سوی خودم باشد و چه از سوی دیگران. اما غیرمنصفانه خواهد بود اگر اجازۀ ارتکاب نخستین اشتباهات و تجربۀ نخستین شکست‌ها را به خودمان و دیگران ندهیم. پس امروز می‌خواهم از تجربۀ یک شکست و مواجهه‌ام با آن بنویسم.

ادامه مطلب

(نقدی بر خودویرانگریِ جنبش معلمان در ایران معاصر)

حسام حسین‌زاده


پیشگفتار: زنده‌باد جنبش معلمان

با آغاز دهۀ نود شمسی، وقوع ابربحران‌های اقتصادیِ مقطعی در بستر یک وضعیت اقتصادیِ دائماً بحرانی منجر به دگرگونی ساحات مختلف جامعۀ ایران شد. در چنین بستری بود که صورت‌بندی، مطالبات و شیوۀ کنشگری جنبش‌های اجتماعی نیز دستخوش تغییراتی شد. این تغییرات را تقریباً می‌توان در همۀ بخش‌های جنبش اجتماعی در ایران پیگیری کرد: جنبش ن، جنبش کارگران، جنبش دانشجویان، جنبش معلمان، جنبش بازنشستگان، جنبش حقوق کودک و. . نگاهی به عملکرد جنبش معلمان در طول نیمۀ اول این دهه هر مشاهده‌گر منصفی را به ستایش وامی‌دارد. معلمان بنا به دلایل متعددی که شرح و بسط آن از حوصلۀ این یادداشت خارج است، جایگاه یگانه‌ای در موج جدید جنبش اجتماعی ایران داشته‌اند. از سویی، وضعیت مادی (دستمزد پایین در قیاس با شدت کار) و نوع قراردادهای استخدامی‌شان (اکثراً باثبات) امکان سازماندهی بیشتری (نسبت به باقی جنبش‌ها) به آنان می‌داد و از سوی دیگر، به‌دلیل جایگاه صنفی‌شان و اعتماد اجتماعی گسترده‌ای که پشت خود داشتند به‌سادگی می‌توانستند نقش حلقۀ واسط را میان بخش‌های مختلف جنبش اجتماعی ایفا کنند. نوع سازماندهی جنبش معلمان در قالب «کانون‌های صنفی» و ایجاد هماهنگی میان این کانون‌ها، تاکتیک‌های کنشگری‌شان و نوع حمایت آنان از دیگر مطالبات اجتماعی الهام‌بخش دیگر بخش‌های جنبش اجتماعی بوده و خواهد بود. از طرفی، در زمینۀ مطالبات، جنبش معلمان در ترویج مطالبۀ «آموزش رایگان» و «مخالفت با خصوصی‌سازی» نقش بی‌بدیلی در طول این سال‌ها ایفا کرده است و از طرف دیگر، در زمینۀ کنشگری، جمع‌آوری بیش از صدهزار امضاء از سوی معلمان در سال تحصیلی 96-95 با مطالبۀ افزایش حقوقشان متناسب با «خط فقر» نقطۀ عطفی در این سبک کنشگری بوده است. در چنین وضعیتی بود که برخی تحلیلگران اجتماعی به‌درستی جنبش معلمان را نویدبخش «جنبشِ جنبش‌ها» می‌دانستند. بنابراین، نقد این جنبش برخاسته از نوعی بدبینی نسبت به آن و آینده‌اش نیست بلکه ناشی از تعهدی‌ست که همۀ فعالان اجتماعی باید نسبت به آن احساس کنند. جنبش معلمان دقیقاً به‌واسطۀ جایگاه یگانه‌اش در سپهر جنبش‌های اجتماعی ایران باید مداوماً به دقیق‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن نقد شود تا با عملکرد بهتر خود راه را برای دیگر بخش‌های جنبش اجتماعی در ایران بگشاید.

ادامه مطلب

(جدال شاعران در بزم «ارتباطات»)

حسام حسین‌زاده


شنبۀ گذشته (14 اردیبهشت 1397) انجمن علمی «دانشجویی» ارتباطات دانشگاه تهران به مناسبت روز جهانی ارتباطات نشستی با عنوان «*تلویزیون#» برگزار کرد که مهمانانی از «عصر جدید» رسانۀ ملی داشت. احسان علیخانی، سید بشیر حسینی و آریا عظیمی‌نژاد همراه چند تن از اساتید گروه ارتباطات دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران در این نشست حضور داشتند تا به‌اصطلاح به «نقد جدی» این شوی تلویزیونی بپردازند. نخستین نقطۀ اوج برنامه دُرافشانی‌های شومن تراز انقلاب اسلامی، سید بشیر حسینی، استاد دانشگاه امام صادق (ع) در نقد دانشکدۀ علوم اجتماعی و دانشجویان آن بود. گویی حسینی از «اخمو بودن» دانشجویان این دانشکده دل‌آزرده شده بود و انتظار داشت حالا که افاده‌های او در رسانۀ ملی به مذاق فرهنگ عامه خوش آمده و هوادارانش برایش صفحاتی در فضای مجازی زده‌اند، در دانشکدۀ علوم اجتماعی هم برایش «بوس» و «قلب» بفرستند.

همزمان که حسینی روی سن سالن ابن‌خلدون یکه‌تازی می‌کرد، بخشی از دانشجویان حاضر در سالن درافشانی‌های او را برنمی‌تابیدند و لحظه‌به‌لحظه به خشمشان افزوده می‌شد. حسینی در حالی داشت اخم چهرۀ دانشجویان علوم اجتماعی را نقد می‌کرد که دوستانش تنها چند روز پیش از آن برنامه یکی از دانشجویان آن دانشکده (مرضیه امیری) که دست بر قضا رومه‌نگار هم بود را بازداشت کرده بودند. در نهایت، صبر دانشجویان طاق می‌شود و یکی از آنان پشت تریبون پرسش و پاسخ دانشجویی می‌رود و نمایش دلنشین اهالی ارتباطات و تلویزیون را تنها با آوردن نام «مرضیه امیری» برهم می‌زند. مدافعان «نقد جدی و علمی» اما خیلی زود نقاب از چهره برمی‌دارند و نمی‌توانند حتی چند دقیقه (حدود سه دقیقه) شنیدن صدایی متفاوت را از تریبونشان تحمل کنند. پیش از همه، عبدالله بیچرانلو، معاونت آموزشی دانشکدۀ علوم اجتماعی و استاد گروه ارتباطات این دانشکده به سمت دانشجوی پشت تریبون می‌رود و تصمیم می‌گیرد به هر طریق، دقیقاً به «هر» طریق، میکروفون را از او بگیرد. اما نباید از بیچرانلو به‌سادگی بگذریم، استاد «متین» و «اخلاق‌مدار» ارتباطات که همیشه سر کلاس‌هایش به فرودستی و چوپانی‌کردنش در جوانی می‌نازد، حالا می‌خواهد به همۀ ما بفهماند که چرا او از آنجا به اینجا رسیده و بسیاری دیگر همانجا جان داده‌اند. او هم مثل شاگردانش در دانشکده و دوستانش در رسانۀ ملی نقابش را برداشته تا چهرۀ دلنشینش را بر همگان آشکار کند. به چهرۀ بیچرانلو فکر می‌کنم، آینده‌ای بهتر از برخی فرزندان طبقۀ کارگر آلمان که آرزوی شکنجه‌گری برای نازی‌ها و برافروختن آتش کوره‌ها را در سر داشتند، برای او نمی‌بینم. او عاقبت مانند دیگر خائنان به مردم فرودست رسوا خواهد شد.

ادامه مطلب

(از سمپوزیوم علوم اجتماعی تا نمایشگاه «دانشگاه»)

حسام حسین‌زاده


«خواهرخواندگی» مفهومی است که بیش از همه برای شهرها کاربرد دارد. شهرهای زیادی در سرتاسر جهان با یکدیگر پیمان خواهرخواندگی می‌بندند که نشانی از اتحاد و همبستگی است؛ اتحاد و همبستگی برای دفاع از منافع مشترک. هرچند این پیمان میان شهرها بیشتر جنبۀ صوری دارد اما می‌توانیم به خواهرخواندگی حوزه‌های دانش بیاندیشیم. دانش‌هایی که می‌توانند منافع مشترکی را دنبال کنند. پافشاری بر مرزهای رشته‌ای و دانشی هرچند در سطح فلسفی قابل‌دفاع و شاید ضروری باشد اما در تِ عملی چیزی نیست مگر نوعی تاکتیک برای حفظ وضع موجود؛ با هدف جلوگیری از هم‌نشینی و گفت‌وگوی مجموعه‌های دانش و افرادی که به‌سادگی می‌توانند به آرمان‌هایی برسند که میانشان مشترک است. گرایشات انتقادی در بسیاری از حوزه‌های دانشی حتی نیازی به تلاش برای رسیدن به منافع مشترک ندارند، آن‌ها همین حالا هم در نظریاتشان بینش‌های مشترکی را دنبال می‌کنند و رویاهای مشترکی در سر دارند. اردیبهشت 1398 از دو جهت برایم نویدبخش بالقوگی‌های موجود میان هنر و علوم اجتماعی بود؛ نخست، تجربۀ دومین سمپوزیوم کشوری آثار دانشجویی علوم اجتماعی که در آن شاهد مشارکت جدی‌تر اهالی هنر نسبت به سال گذشته بودیم و دوم، نمایشگاه و نشست‌های «دانشگاه» که تلاشی مضاعف برای ایجاد و تقویت پیوندهای بینادانشی است.

نخستین باری که ضرورت این ارتباط برایم معنا یافت سال تحصیلی 95-94 بود. جلسات هم‌اندیشی و گفت‌وگو میان بخشی از فعالان نشریاتی دانشکدۀ علوم اجتماعی و دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران در آن سال با نظم به‌نسبت خوبی برگزار می‌شد و در جریان آن جلسات بود که فهمیدم چقدر این هم‌نشینی می‌تواند راهگشا باشد. همیشه محور انتقادات بچه‌های هنر به نشریات ما ضعف فرمی‌مان بود و محور انتقادات ما به نشریات آن‌ها نیز ضعف محتوایی. هر دو طرف این مجادله هم انگار به‌نوعی حق داشتند. چند ماه بعد، در بهمن 1394 که سومین جشنوارۀ نشریات دانشجویی دانشگاه تهران با وقفه‌ای یازده ساله برگزار شد، ضرورت این ارتباط بیش از پیش برایم آشکار شد. نشریات دانشکدۀ علوم اجتماعی در آن جشنواره هشت رتبۀ اول، دو رتبۀ دوم و پنج رتبۀ سوم کسب کردند و نشریات دانشکدۀ هنرهای زیبا نیز پنج رتبۀ اول، پنج رتبۀ دوم و نه رتبۀ سوم. از مجموع 46 مقام جشنواره، 33 مقام به نشریات این دو دانشکده رسیده بود و جالب بود که اکثر جوایز نشریات علوم اجتماعی معطوف به محتوا بود و اکثر جوایز نشریات هنرهای زیبا معطوف به فرم. چرا نگویم که از آن زمان تا به امروز بارها به این فکر کرده‌ام که اگر می‌توانستیم نشریات مشترکی را میان علوم اجتماعی و هنرهای زیبا شکل دهیم احتمالاً چه نتایج درخشانی به بار می‌آورد، رویایی که البته هرگز به واقعیت نپیوست.

ادامه مطلب

بن دیویس، ترجمۀ حسام حسین‌زاده


مقدمۀ ترجمۀ فارسی

چند سالی از انتشار کتاب نه‌ونیم تز دربارۀ هنر و طبقه[1] (2013) گذشته است و کمی بیش از آن (2009) از پخش متن حاضر در قالب جزوه در مقابل یک گالری هنری می‌گذرد. گذر زمان تا حدودی معنای این متن را برایم تغییر داده است. اکنون کمی روشن‌تر از گذشته می‌بینم که صورت‌بندی‌هایش چقدر خاص است و چگونه متأثر از زمان و مکانی بسیار محدود و تاریخی مشخص شکل گرفته است: سنت آوانگارد و بانفوذ اروپایی-امریکایی؛ اقتصاد ی ایالات متحده؛ حتی نگرانی‌های کاملاً محلی دربارۀ دنیای هنرِ بیش‌ازحد تجاریِ نیویورک در ابتدای دهۀ 2010. 

اما اگرچه گذر زمان باعث شده این متن محلی‌تر به‌نظر برسد، معنایش را نیز گسترش داده است. متنی که در طول یک آخر هفته در قالب یک جزوه، بدون اندیشیدن به امتداد زندگیِ پس از خلقش نوشتم، حیات خود را یافته است. در طول سال‌هایی که از نخستین انتشار آنلاینش می‌گذرد، پیام‌هایی از مردم سراسر جهان دریافت کرده‌ام که این متن را سودمند یافته‌اند. زمینه‌های جدید معانی جدیدی بدان بخشیده‌اند.

برای خودم، نظریۀ محوری‌اش (تلاش برای فهم چگونگی اندیشیدنمان دربارۀ «هنر» از طریق لنز نظریه‌های مارکسیستیِ طبقه) همچنان شیوه‌ای بسیار کارآمد برای فهم معنای هنرمندبودن است. این متن به من کمک کرده است تا تمایز نوع خاص کار هنری را بدون توسل به اسطوره‌سازی‌های رمانتیک بفهمم، اهمیتش را دریابم در حالی که محدودیت‌هایش را درک می‌کنم.

اگرچه این متن اکنون خاص‌تر به‌نظر می‌رسد اما معنایش برای خودم هم گسترش یافته است: همچنان که جامعه تناقضات، معضلات و چالش‌های جدیدی برای اندیشیدن دربارۀ هنر و کنشگری اخلاقیِ متناسب با آن در جهان ساخته است، این متن به نوشته‌هایم به شیوه‌هایی جدید، در زمینه‌های جدید، شکل داده است. گسترش نظریه‌ای که اینجا ارائه شده، همچنان برایم مبنایی برای شیوه‌های جدید اندیشیدن دربارۀ نحوۀ ارتباط هنرمندان با اقتصادِ در حال تغییر، نحوۀ ارتباط آنان با فناوری‌های جدید و چگونگی ارتباطشان با (انواع مختلف) ت است.

باید اعتراف کنم نمی‌دانم نه‌ونیم تز در ایران، با سنت‌های متمایزش در هنرهای تجسمی و مبارزات بسیار خاص خودش، چگونه خوانده خواهد شد. با این حال، عمیقاً به هم‌نشینی و گفت‌وگو در مبارزه باور دارم: در زمانه‌ها و فرهنگ‌های مختلف، می‌توانیم از یکدیگر تکنیک‌ها، ایده‌ها و استراتژی‌های جدیدی بیاموزیم که در مبارزه‌مان هدایتگرمان خواهد بود. اگر این متن که در جایی دور و شرایطی غریب نوشته شده است، به هر طریقی، به‌نظرتان مناسب می‌رسد، عمیقاً خوشحالم و کمی به آن افتخار می‌کنم. با ادای احترام به همۀ هنرمندان، اندیشمندان و سازمان‌دهندگانی که در آشفتگیِ کنونی تلاش می‌کنند راهی به جهانی مشترک و بهتر بسازند.

ادامه مطلب

رامسین کانن، ترجمۀ حسام حسین‌زاده


متأسفانه واژۀ بهتری برای «مارکسیسم» وجود ندارد. مشهور است که خود مارکس زمانی گفت اگر برخی تفاسیر خاص و اشتباه از نظریاتش دربارۀ ماتریالیسم تاریخی و سرمایه‌داری «مارکسیستی» است، او «یک مارکسیست» نیست. بخشی از مشکل آنجاست که نظریات و فرایندهایی که مارکس به خلقشان کمک کرده بسیار عظیم‌تر از آن هستند که تحت یک «ایسم» واحد جمع شوند. مارکس یک فیلسوف (و نوعی مورخ) اقتصاد ی بود که تولید و تجارت را در پیوند با قوانین، آداب‌ورسوم و نظام‌های انسانی مطالعه می‌کرد و نظریاتش به بسیاری از رشته‌ها و حوزه‌های دیگر همچون اقتصاد، جامعه‌شناسی، تاریخ، ادبیات، ت عملی و امثال آن کمک کرد.

نزدیک‌ترین قیاسی که به ذهنم می‌رسد چیزی است که امروزه «داروینیسم» می‌نامیم، نظریات چار داروین، زیست‌شناس قرن نوزدهمی. داروین زیست‌شناسی، دیرینه‌شناسی، ژنتیک یا هر یک از رشته‌ها و حوزه‌هایی که از «داروینیسم» متأثر شدند را ابداع نکرد. در واقع، افرادی که امروزه هنوز خود را «داروینیست» می‌دانند در بسیاری از جنبه‌های «داروینیسم» کلاسیک (نظریات و نتیجه‌گیری‌های داروین و شاگردان نزدیکش) کاملاً تجدیدنظر کرده یا آن را رد کرده‌اند. از زمانی که داروین دربارۀ منشاء انواع و تبار انسان را منتشر کرد، اگر نه هزاران، صدها دانشمند و فیلسوف نظریات داروین را گسترش داده و اصلاح کرده‌اند (اصطلاحاً «سنتز مدرن»). بدیهی است که این کار ضروری بود چراکه در طول عمر داروین هیچ درک عمیقی از ژنتیک مولکولی وجود نداشت.

سودمند است که به مارکسیسم نیز این‌گونه بیاندیشیم. مارکسیسم طرحی دقیق و جزئی برای چگونگی خلق سوسیالیسم نیست. مارکسیسم فلسفۀ اخلاق نیست، به آن معنا که فیلسوفان روشنگری و فرزندانشان (همچون جان را) تلاش کرده‌اند تا از اصول اولیه نظام‌هایی اخلاقی (moral) بسازند و تعیین کنند چه چیز بیشتر «عادلانه» است. این نوع مواجهه ما را به خیزشی جدی رهنمون نمی‌سازد.

مارکس با تحلیلش از جامعۀ انسانی به ما درکی از قوانینی داد که چگونگی توسعۀ جامعه تابع آن‌هاست و اینکه چگونه می‌توانیم روند تاریخ را بفهمیم. نظریات او دربارۀ ازخودبیگانگی و مبارزۀ طبقاتی ما را از دلایل رنج انسان و موانع شکوفایی‌اش آگاه کرد. این همان «ماتریالیسم تاریخی» است که قوی‌ترین موضوع کار اوست. ماتریالیسم تاریخی به بیان ساده این نظریه را بیان می‌کند که جوامع انسانی چگونه بر اساس نظم «نیروهای مولد» توسعه می‌یابند و آیندۀ یک جامعه در نهایت به نظم‌یابی این نیروها برمی‌گردد. مردم در قالب طبقه به این نظام تولید «مرتبط» خواهند بود. بنابراین، تضاد هسته‌ای در جامعه میان طبقاتی است که در دو سوی مخالف نظام‌های تولید قرار گرفته‌اند و این وجه دیالکتیکی نظریۀ اوست.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده


روز گذشته نشریۀ دانشجویی چشمه در شمارۀ سیزدهم خود در قالب مطلبی با عنوان «دلالان چپ‌گرا در تجارت‌خانۀ علوم اجتماعی» به شیوه‌ای ظاهراً افشاگرانه از تفاهم‌نامۀ همکاری اتحادیۀ انجمن‌های علمی دانشجویی علوم اجتماعی کشور با مؤسسۀ عالی پژوهش تأمین اجتماعی پرده برداشت، شمارۀ قراردادهای من و چند تن دیگر از دانشجویان علوم اجتماعی که در قالب پروژه‌های مختلف با این مؤسسه همکاری داشته‌ایم را منتشر کرد و مدعی شد همۀ این همکاری‌ها در قالب همان تفاهم‌نامه بوده و هدف همۀ این فعالیت‌ها چیزی نیست جز کمک به سرمایۀ انحصاری برای پیشبرد اهدافش و احتمالاً بازتولید وضع موجود. عده‌ای دیگر از «رفقا» که از این افشاگری تاریخی سر ذوق آمده بودند، آن متن را با شور و شعفی مضاعف دست‌به‌دست کردند. به هر حال، دربارۀ آن متن چند نکتۀ روشنگر به‌نظرم می‌رسد:

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده

 

چند هفته پیش از اینکه در سال تحصیلی گذشته (98-97) سر کلاس «تفکر و سبک زندگی» پایۀ هشتم بروم، باید طرح درسی برای آن آماده می‌کردم. خوشبختانه این کتاب که جایگزین «پرورشی» سابق شده است، چنان انعطافی دارد که می‌توانید آن را به‌کلی کنار بگذارید و هم‌زمان رابطه‌ای بسیار کلان با آن را از دست ندهید. بنابراین، تصمیم گرفتم تمرکز را در کلاس بر «روش مواجهۀ با واقعیت» بگذارم. می‌خواستم بچه‌ها از خلال یک پروژۀ پژوهشی کوچک که موضوعش را خودشان در قالب گروه‌های چهار نفره انتخاب می‌کردند، با اصول کلی روش‌شناسانه در مواجهه‌شان با واقعیت آشنا شوند.

سال تحصیلی شروع شد، با این برنامۀ بلندپروازانه به کلاس درس رفتم و با سر زمین خوردم. دو سه هفته که گذشت احساس کردم برنامۀ درسی‌ام در کلاس در حال فروپاشی است. مسئله‌ای اساسی وجود داشت که من آن را در تحلیلم از کلاس پیش از شروع سال تحصیلی نادیده گرفته بودم. فشار فراوانی که فضای مدرسه از نظر روانی و جسمی به دانش‌آموزان وارد می‌کرد، چنان مقاومت ناخودآگاهی را در آنان برمی‌انگیخت که حتی علی‌رغم میل باطنی‌شان نمی‌توانستند از برنامه‌ای آموزشی که به آن علاقه دارند، پیروی کنند. بارها در زنگ‌های تفریح پیشم می‌آمدند و از عملکرد ناامید‌کننده‌شان ابراز نیتی می‌کردند. می‌توانستم متوجه شوم که این طرح درس نه‌تنها کمکی واقعی به آنان نکرده است بلکه فشاری را بر فشارهای روانی‌شان افزوده است. باید کاری می‌کردم. اوایل آبان‌ماه یک جلسه سر هر چهار کلاس، اعلام عقب‌نشینی کردم. به اشتباهم در تدوین طرح درس اعتراف کردم و بابتش از آنان عذرخواهی کردم. گفتم حالا بیایید با هم کاری کنیم که بتوانیم از این زنگ لذت ببریم. پیشنهادات خوبی مطرح شد اما اجماع حداکثری را گزینۀ «تماشا و نقد فیلم» کسب کرد. من هم رأی قلبی‌ام به همین گزینه بود اما در مقابل بچه‌ها بروز نمی‌دادم تا رأیم بر رأی آنان تأثیر نگذارد. پاسخی نمی‌دادم، فقط پرسش‌هایی را مطرح می‌کردم.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده

 

در سال تحصیلی گذشته (98-97) تنها یک درس (چهار کلاس) در مقطع متوسطۀ اول داشتم و آن هم در پایۀ هشتم. هفته‌ای یک زنگ برای درس «تفکر و سبک زندگی» که جایگزین «پرورشیِ» سابق شده و به همان اندازه دست معلم در پرداختن به محتوا باز است. هرچند یک زنگ در طول هفته آن‌قدر کم است که به این سادگی‌ها نمی‌توان با چنین حضور اندکی به مسائل ریشه‌ای و پنهان در مدرسه و کلاس پی برد اما با گذشت دو ماه از آغاز سال تحصیلی کم‌کم متوجه کاستی‌های موجود در محیط می‌شدم. عدم هماهنگی و همبستگی لازم در محیط را به‌سادگی می‌شد از زبان بدن معلمان و کادر مدرسه در زنگ‌های تفریح تشخیص داد. همیشه یکی از تفریحاتم در زنگ‌های تفریح دقت‌کردن به نوع ورود و نشستن معلمان در دفتر است. به‌نظرم می‌رسد تحلیل این رفتارِ ظاهراً ناخودآگاه می‌تواند به ما چیزهایی دربارۀ روابط جاری در هر مدرسه‌ای بگوید. متوجه می‌شدم که نوعی شکاف و چندگانگی در میان کادر آموزشی و اجرایی مدرسه وجود دارد؛ شکاف‌هایی که البته کم‌وبیش در هر محیط کاری دیده می‌شوند اما اگر از حد بگذرند بر افرادی که با آن محیط در ارتباط هستند هم تأثیر خواهند گذاشت. در طول همین دو ماه تأثیر مستقیم و غیرمستقیم این شکاف‌ها و ناهماهنگی‌ها را در رفتار بچه‌ها می‌دیدم. دانش‌آموزانم که در ابتدای سال شوروشوق زیادی برای انجام فعالیت‌های جدید و کسب تجربه‌های جمعی داشتند، رفته‌رفته از پا درمی‌آمدند. به‌وضوح می‌دیدم که تعداد دانش‌آموزان پیگیر در هر کلاس چطور در گذر هفته‌ها کاسته می‌شود و آن‌ها هم به این نظم دست‌وپا شکسته تن می‌دهند. بچه‌هایی که ابتدای سال بیش از دیگران دغدغۀ درگیری در فرایند آموزشی را داشتند، مدام انگیزه‌هایشان را از دست می‌دادند. گاهی در زنگ‌های تفریح یا پس از تعطیلی مدرسه، فرصت اندکی دست می‌داد تا با بچه‌ها دربارۀ این وضعیت صحبت کنم. هم من و هم بچه‌ها می‌دانستیم که چیزی در حال تغییر است. فعالیت‌های خلاقانه‌ای که در دو هفتۀ ابتدایی با کمک یکدیگر طراحی و برنامه‌ریزی کرده بودیم، یکی پس از دیگری شکست می‌خوردند. می‌دانستیم یک جای کار می‌لنگد. موضوع گفت‌وگویم با بچه‌ها در طول آن روزها همین بود که چه اتفاقی افتاده است؟ چرا انگیزه و اشتیاق بچه‌ها هر روز کمتر از دیروز می‌شود؟ آن‌ها از تجاربشان در ساعات زیادی می‌گفتند که من در مدرسه نبودم، از برخوردهای صورت‌گرفته میان خودشان و سایر معلمان و کادر مدرسه، از نیتی فزاینده‌شان از وضعیت. آن‌ها مطلعانی بودند که داشتند سخاوتمندانه داده‌هایشان از فضایی که تنها چهار زنگ در هفته فرصت حضور در آن را داشتم، با من به اشتراک می‌گذاشتند. خیلی زود فهمیدم ماجرا به دفتر معلمان و برخوردهای گاه و بی‌گاه میان کادر خلاصه نمی‌شود. همچنان که قابل حدس بود، تبعات آن شکاف‌ها به کلاس درس هم کشیده شده بود. معلمانی بودند (البته نه همۀ معلمان) که برخورد غیرحرفه‌ایشان در کلاس درس حسابی همۀ بچه‌ها را کلافه کرده بود. مسئولین انضباطی مدرسه کم‌وبیش با اعمال استانداردهای دوگانه و گاهی چندگانه خشم انباشت‌شده در بچه‌ها را بیشتر و بیشتر می‌کردند.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده

 

آغاز سال تحصیلی همیشه برایم لحظۀ مهمی است. شاید بهتر باشد بگویم اولین مواجهه‌ام با بچه‌ها از چنین اهمیتی برخوردار است، حال می‌خواهد در آغاز سال تحصیلی باشد یا هر جای دیگری از سال. در این اولین مواجهات تلاش می‌کنم حداکثر سخت‌گیری را داشته باشم. در جلسات اول اغلب حتی لبخند هم نمی‌زنم و با کوچک‌ترین قاعده‌شکنی‌ها سخت برخورد می‌کنم. گاهی در کلاس‌هایی که بیش‌ازحد روی هوا هستند، در جلسات اول چنان کلاس را در سکوت مطلق نگه می‌دارم که حوصلۀ دانش‌آموزان سر می‌رود. یادم هست سال گذشته، اواخر سال که فضای کلاس تغییر کرده بود و به فضایی کاملاً متفاوت از جلسات نخست بدل شده بود، یکی از دانش‌آموزانم در پایۀ ششم گفت: «آقا اول سال فکر نمی‌کردیم حتی لبخند بزنین، چه برسه به اینکه اینجوری بشید.» جملۀ او حکایت از آن داشت که در طول سال رفتارم در کلاس درس تغییر کرده است. حق با او بود. بخشی از این تغییر رفتار خودآگاه است و بخش دیگرش ناخودآگاه. بالاخره نمی‌شود چندین ماه با بچه‌ها زندگی کنید و همان آدمی باشید که قبلاً بوده‌اید. آن‌ها آن‌قدر خلاق و باهوش هستند که مداوماً با مرزها بازی می‌کنند و دست‌کم من را همیشه سر ذوق می‌آورند. سال گذشته وقتی اواسط سال مجبور شدم درس مطالعات اجتماعی پایۀ پنجم را هم درس بدهم، در اولین جلسه با اخم‌هایی گره‌کرده وارد کلاس شدم. شنیده و دیده بودم که بچه‌های پنجم چقدر سربه‌هوا هستند و مداوماً در کلاس و راهرو هر کاری که بخواهند انجام می‌دهند. سخت‌گیری جلسۀ اولم در کلاس‌های پنجم خیلی جدی بود. آن‌قدر که کوچک‌ترین صدایی از جمع نگاه تندم را در پی داشت، حتی صدای لوازم تحریر. بهشان گفته بودم که رویکردم در کلاس متفاوت از برخی معلمین است و در دقایقی که روی آموزش متمرکز هستیم نیاز دارم حداکثر همراهی را داشته باشند و قرار شد آن جلسه تمرین کنیم تا ببینیم چند دقیقه می‌توانند در سکوت مطلق بمانند. می‌دانم در نگاه اول این شیوه بیش‌ازاندازه خشن است اما باید کمی صبر کنیم.

ادامه مطلب

(تحلیل گفتمان فیلم‌های سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دهۀ پنجاه شمسی)

حسام حسین‌زاده

 

چکیده:

هرچند توافقی بر سر خاستگاه سینمای کودک ایران وجود ندارد و عده‌ای نخستین نقش‌آفرینی کودک به‌عنوان نقش محوری در فیلم سینمایی بیم و امید (1339) ساختۀ گرجی عبادیا و عده‌ای دیگر، فیلم‌های کوتاه ساخته‌شده دربارۀ یا برای کودکان در دهۀ چهل را آغازگاه آن می‌دانند اما شکی نیست که نخستین تلاش متمرکز و سازمان‌یافته در عرصۀ تولید «فیلم سینمایی» که منجر به رسمیت یافتن سینمای کودک به‌عنوان یک جریان سینمایی در ایران شد را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دهۀ پنجاه آغاز کرد. در این دهه کانون با تولید فیلم‌های سینمایی ساز دهنی (1352) ساختۀ امیر نادری، مسافر (1353) ساختۀ عباس کیارستمی و مدرسه‌ای که می‌رفتیم (1359) ساختۀ داریوش مهرجویی فعالیتش در این زمینه را آغاز کرد. در این نوشتار تلاش می‌کنم با تحلیل گفتمان انتقادی این آثار مبتنی بر چارچوب نظری-روشی لاکلائو و موف، دال مرکزی (گره‌گاه) که نقطۀ ثقل و انسجام‌بخش همۀ دال‌های شناور است را در هر یک از آن‌ها نشان دهم. با یافتن دال مرکزی که از طریق تثبیت نسبی معنایش در اثر منجر به شکل‌گیری و ظهور گفتمانِ آن می‌شود، به این می‌اندیشم که سینمای کودک ایران در خاستگاهش چگونه «کودکی» و «کودکان» را به رسمیت[1] می‌شناسد. این اندیشیدن در واقع تلاشی برای یافتن چگونگی مفصل‌بندی «کودکی»، «سینما»، «ت» و «فرهنگ» در حوزۀ گفتمان‌گونگی[2] جامعۀ ایران در دهۀ پنجاه است.

ادامه مطلب

(چالش‌ها و خلاقیت‌های آموزش علوم اجتماعی در مدارس در گفت‌وگو با محمد رضایی)

حسام حسین‌زاده

 

پرداختن به چالش‌های آموزش علوم اجتماعی در مدارس می‌تواند آغازگاه مواجهه‌ای انتقادی با نسبت میان علوم اجتماعی و مدرسه باشد. برای اندیشیدن به این مسئله سراغ محمد رضایی، استاد سابق گروه جامعه‌شناسی دانشگاه تربیت مدرس و پژوهشگر کنونی دانشگاه گوتۀ فرانکفورت رفتیم. رضایی علاوه بر نگارش کتاب ناسازه‌های گفتمان مدرسه: تحلیلی از زندگی روزمرۀ دانش‌آموزی، در طول چند سال گذشته در بسیاری از پایان‌نامه‌های مرتبط با آموزش عمومی در آکادمی علوم اجتماعی نقش استاد راهنما، مشاور یا داور را بر عهده داشته است. در این گفت‌وگو به رابطۀ میان نظریه و عمل در کتب و روش تدریس علوم اجتماعی در مدارس پرداختیم و به امکان‌های تغییر وضع موجود در آموزش‌وپرورش اندیشیدیم.

 

- بگذارید از بحث رابطۀ میان نظریه و عمل در کتاب‌ها و در روش تدریس علوم اجتماعی در مدارس آغاز کنیم. از نظر شما این رابطه چگونه باید باشد؟ با توجه به اینکه خودتان در گذشته معلم بوده‌اید، به نظرتان این امکان وجود دارد که بچه‌ها در آموزش علوم اجتماعی، آموزش عملی هم دریافت کنند؟
+ ببینید این بحث نظر و عمل که شما می‌گویید فقط مختص علوم انسانی نیست، این یکی از مشکلاتی است که کل نظام آموزشی ما به یک معنا دارد، چه آموزش مدرسه‌ای باشد و چه آموزش دانشگاهی. ترکیب نظریه و تجربه را می‌توان یکی از گره‌های اصلی آموزش مدرن، از زمانی که وارد ایران شده تا به امروز دانست. در حوزۀ علوم انسانی این مشکل پیچیده‌تر و وخیم‌تر هم می‌شود. در حوزۀ علوم طبیعی این مشکل کمتر است چون در نظام رسمی آموزشی چیزی به نام آزمایشگاه تعریف شده است. آزمایشگاه‌ها در مدارس و دانشگاه‌ها، با توجه به امکاناتی که دارند، بخشی از مشکل را حل می‌کنند. همۀ ما تجربۀ مجموعه‌ای از آزمایش‌های علوم یا فیزیک یا چیزهایی شبیه به این را کم‌وبیش داریم اما از تجربۀ نسل من اگر بخواهید بپرسید، بیشتر شبیه یک بازی بود. ما زمان جنگ درس می‌خواندیم و یک مادۀ شیمیایی خیلی ساده هم نبود که سر کلاس یا در آزمایشگاه آزمایش بشود. اساساً در نظام رسمی مدرسه آن نقش و اهمیتی که دروس عملی و آزمایشگاهی باید می‌داشت به اندازۀ کافی برجسته و پررنگ نبود. همین مقدار اندک هم در علوم انسانی و اجتماعی دیده نمی‌شود، اساساً ما تعریفی برای تلفیق یا ورود عرصۀ عملی در آموزش علوم انسانی و علوم اجتماعی نداریم. 

ادامه مطلب

(جایگاه آموزش عمومی در پایان‌نامه‌های تحصیلات تکمیلی علوم اجتماعی)

حسام حسین‌زاده و عطیه توسلی

 

مدرسه و به‌طور کلی آموزش عمومی همواره مورد انتقاد اصحاب علوم اجتماعی بوده است، انتقاداتی که در طول چند سال گذشته شدت و قوت بیشتری یافته‌اند. این مشغلۀ فکری باعث شد تا تلاش کنیم نگاهی دقیق‌تر به نسبت آکادمی علوم اجتماعی و آموزش عمومی بیاندازیم. نمی‌توان منکر آن شد که یکی از مهم‌ترین معیارهای نشان‌دهندۀ میزان اهمیت یک موضوع برای اصحاب آکادمی، جایگاه آن موضوع در پایان‌نامه‌های دانشجویی است؛ پایان‌نامه‌هایی که نشان‌دهندۀ علایق و جهت‌گیری‌های پژوهشی، روشی و نظری دانشجویان و اساتید هستند. پرسش بنیادین ما این بود که آموزش عمومی چه جایگاهی در پایان‌نامه‌های حوزۀ علوم اجتماعی دارد؟
برای پاسخ به این پرسش نگاهی به فهرست پایان‌نامه‌های کارشناسی ارشد و دکترای چهار دانشگاه تهران، علامه طباطبایی، شهید بهشتی و تربیت مدرس از ابتدای دهۀ 90 تاکنون انداختیم. انتخاب این چهار دانشگاه از آن رو بود که سهمی اساسی در تربیت پژوهشگران علوم اجتماعی دارند و بسیاری از مناصب تأثیرگذار و مهم مربوط به فارغ‌التحصیلان علوم اجتماعی توسط فارغ‌التحصیلان این چهار دانشگاه اشغال شده است. دلیل نادیده‌گرفتن پایان‌نامه‌های کارشناسی نیز آن بود که در اکثر گروه‌های آموزشی علوم اجتماعی پایان‌نامۀ کارشناسی اختیاری است و اهمیت چندانی به آن داده نمی‌شود. جستجو در پایان‌نامه‌ها نیز بر اساس کلمات کلیدی نبود، فهرست پایان‌نامه‌هایی که از ابتدای دهۀ 90 تا زمان انجام این مطالعه (روزهای پایانی سال 1397) در بانک اطلاعاتی کتابخانه‌های این دانشگاه‌ها ثبت شده بود را تهیه کردیم و عناوین تک به تک بررسی شدند تا اطمینان یابیم هیچ پایان‌نامۀ مرتبطی را نادیده نخواهیم گرفت. از 490 عنوان پایان‌نامۀ ثبت‌شده در حوزۀ علوم اجتماعی در دانشگاه تهران، 15 عنوان به آموزش عمومی مرتبط بود که تقریباً معادل 3% پایان‌نامه‌ها می‌شود. از 630 عنوان پایان‌نامۀ ثبت‌شده در حوزۀ علوم اجتماعی در دانشگاه علامه طباطبایی، 19 عنوان به آموزش عمومی مرتبط بود که بازهم تقریباً معادل 3% پایان‌نامه‌ها می‌شود. از 76 عنوان پایان‌نامۀ ثبت‌شده در حوزۀ علوم اجتماعی در دانشگاه شهید بهشتی، هفت عنوان به آموزش عمومی مرتبط بود که چیزی حدود 9% پایان‌نامه‌ها می‌شود. از 61 عنوان پایان‌نامۀ ثبت‌شده در حوزۀ علوم اجتماعی در دانشگاه تربیت مدرس، چهار عنوان به آموزش عمومی مرتبط بود که حدود 7% پایان‌نامه‌هاست. بنابراین، مجموعاً در این چهار دانشگاه از میان 1257 عنوان، 45 عنوان مرتبط با آموزش عمومی بود که معادل 3.5% کل عناوین است.

ادامه مطلب

(نیمه‌شب‌ها؛ حوالی ترمینال‌های تهران)

حسام حسین‌زاده


نخستین‌بار حدود دو سال پیش بود که در گفت‌وگویی دوستانه متوجه شدم دانشجویانی که تابستان‌ها برای یافتن کار از شهرستان‌ها به تهران می‌آیند، تا زمان یافتن کاری با سرپناه، شب‌ها را حوالی ترمینال‌ها و در اتوبوس‌های تندروی شهری به صبح می‌رسانند. شنیدن خاطرات این شب‌گردی‌های جسورانه شورانگیز بود. به‌نظرم جالب می‌آمد؛ حتی می‌توانست شاعرانه هم باشد. شبی تا صبح در نوسان میان ترمینال شرق و غرب، شاید جرقه‌ای باشد برای تولید متون تأثیرگذاری که هر روز در شبکه‌های اجتماعی می‌بینیم؛ اما دو سال طول کشید تا دست بر قضا و از سر استیصال، گذرم به نیمه‌شب‌های حوالی ترمینال‌های تهران بیافتد و بفهمم که واقعیت، آن‌قدرها هم شاعرانه و شورانگیز نیست.


شب و تهران و مرگ

در شب‌های سرد زمستان، تهران شهری خواستنی نیست. هرچقدر روزهایش برای جنب‌وجوش و زندگی است، شب‌هایش برای س است و مرگ. ساعت که نزدیک نیمه‌شب می‌شود، کم‌کم خیابان‌ها خلوت می‌شوند و ساکنان شهر حالا دیگر در خانه‌هایشان آرام گرفته‌اند. عابری اگر در خیابان دیده شود، یحتمل با عجله به‌سوی خانه‌اش روانه است. اما چشم که بچرخانیم، انگار عدۀ دیگری آهسته‌آهسته وارد شهر می‌شوند؛ ساکنان خیابان. ساکنان شبانۀ خیابان‌های تهران تنوع بعضاً آزاردهنده‌ای دارند.

این شبِ دراز را باید از کجا شروع می‌کردم؟ از تقاطع کشاورز و کارگر؛ لاله! گشت نیروی انتظامی، در فواصل زمانی مشخص، از خیابان‌های مجاور عبور می‌کند و البته هدفش صرفاً تأمین امنیت خیابان است. چند متر آن‌طرف‌تر درون پارک، گعده‌های جوانانی که نخ‌ها را دست‌به‌دست می‌کنند، هنوز هم دیده می‌شود. ن و مردان چای‌فروشِ نیمه‌شب‌ها از راه رسیده‌اند و بساطشان را اطراف پارک پهن می‌کنند و آمادۀ گذراندن شب می‌شوند. چای‌فروشان شب، متفاوت از چای‌فروشان روز هستند و گروه دوم چند ساعت پیش پارک را ترک کرده‌اند. از این گروه‌های حاشیه‌ای که بگذریم، ساکنان اصلی خیابان، کارتن‌خواب‌ها هستند که شب‌ها آزادی بیشتری برای رفت‌وآمد در شهر دارند. این سیر و سیاحت اولیه، هنوز یک ساعت هم زمان نبرده و سرمای شب کم‌کم آزاردهنده می‌شود و چای هم دیگر جواب نمی‌دهد. احساس می‌کنم برای اینکه علاوه بر زنده‌ماندن، فردا صبح توان رفتن سر کار را هم داشته باشم، باید جای گرم‌تری پیدا کنم و حتی شده اندکی بخوابم. پای پیاده، راهی میدان انقلاب می‌شوم تا با اتوبوس‌های تندرو به ترمینال شرق بروم؛ چون دورتر است و زمان بیشتری برای خوابیدن دارم.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده


وارد یکی از کلاس‌های ششم شدم و مثل همیشه، بدون مقدمه، شروع کردم به پخش‌کردن برگه‌های ارزیابی هفتۀ پیش و سطح هرکس را روی برگه نوشته بودم. هرچند هیچوقت اصراری نداشتم و ندارم که همۀ دانش‌آموزان نمرات یکدیگر را بدانند اما همیشه سعی می‌کنم جلوی میل فزایندۀ دانش‌آموزان به پنهان‌کردن عملکردشان مقاومت کنم و به آنان بفهمانم که باید تبعات رفتارشان را بپذیرند، چه تبعات خوبی باشد و چه تبعاتی بد. بر همین اساس، همیشه خیلی عادی برگه‌ها را بین بچه‌ها پخش می‌کنم و برگۀ هرکس را به دست خودش می‌دهم. اوایل سال تعداد بیشتری از بچه‌ها به محض دریافت برگه پنهانش می‌کردند اما رفته‌رفته با گذشت زمان و توضیحاتم در این رابطه، این تعداد کمتر و کمتر می‌شد و بچه‌ها هم به این درک رسیده بودند که می‌توانند بدون آزردن یکدیگر از نمرۀ هم مطلع شوند.

پس از پخش‌کردن برگه‌ها بدون فوت وقت درسم را شروع کردم. هنوز چند دقیقه از آغاز کلاس نگذشته بود که یکی از بچه‌ها با اشارۀ چشم متوجهم کرد که یکی از دانش‌آموزانم در حال گریه‌کردن است و تلاش می‌کند من متوجه ماجرا نشوم. من هم با اشارۀ چشم به دانش‌آموز اصطلاحاً «مُخبر» فهماندم که سرش به کار خودش باشد چون از همان ابتدا با همه‌شان توافق کرده بودم که تحمل نمی‌کنم کسی «آمار» کس دیگری را به من بدهد و سعی می‌کردم تا آخرین لحظه بر این اصل پایبند باشم. مثلاً یک بار سر یکی از کلاس‌های پنجم یکی از دانش‌آموزان که اصطلاحاً شاگرد زرنگی هم بود از جایش بلند شد و گفت «آقا فلانی هروقت شما از کنارش رد می‌شید، پشت سرتون ادا در میاره!» فلانی یکی از بچه‌های شروشوری بود که پیش از آن هم فهمیده بودم هنوز نتوانسته‌ام ارتباط خوبی با او بگیرم. با جدیت به شاگرد زرنگ کلاس تذکر دادم که این مسئله به او ربطی ندارد و چیزی است بین من و فلانی و تا زمانی که فلانی این کار را به دور از چشمانم می‌کند، یعنی نمی‌خواهد من متوجه کارش شوم و تو حق نداری آن را به اطلاعم برسانی. فلانی هر موقع که بخواهد می‌تواند جلویم ادایم را درآورد تا بتوانیم با هم درباره‌اش حرف بزنیم. هرچند شاید در نگاه اول این برخورد چندان مناسب نیاید اما من همیشه بهترین جواب‌ها را از آن گرفته‌ام. همین فلانی از آن به بعد کم‌کم رابطه‌اش با من بهتر و بهتر شد.

ادامه مطلب

چهارمین همایش کنکاش‌های مفهومی و نظری دربارۀ جامعۀ ایران

عنوان کلی: چهارمین همایش کنکاش‌های مفهومی و نظری دربارۀ جامعۀ ایران (زمان‌بندی)

برگزارکننده: انجمن جامعه‌شناسی ایران

مکان برگزاری: دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران

عنوان پنل: تأملی بر «مفهوم کودکی»: پژوهشی تاریخی و نظری

زمان برگزاری: چهارشنبه، 29 خرداد 1398، ساعت 14 تا 16

صوت: دارد (45 مگابایت)


حسام حسین‌زاده

 

به گمانم تدریس علوم انسانی به‌طور کلی و علوم اجتماعی به‌طور خاص همیشه چالش‌برانگیز است. این علوم بیش از علومِ دیگر در معرض دست‌اندازی ایدئولوژی‌ها هستند. نگاهی به کتاب‌های مربوط به این دروس در مقاطع مختلف تحصیلی در نظام آموزشی‌مان بهترین گواه بر این ادعاست. در جریان تألیف این کتاب‌ها، تلاشی مداوم برای تحقیر فرهنگ غرب و اسطوره‌سازی از فرهنگ ایرانی-اسلامی صورت گرفته است؛ تلاشی که دانش‌آموزان نسل جدید را در بسیاری از مواقع (دست‌کم بر اساس تجربۀ شخصی‌ام) خشمگین می‌کند. آنان حتی در مقطع ابتدایی هم متوجه سوگیری‌های کتاب می‌شوند و به آن اعتراض می‌کنند. یادم هست سال گذشته زمانی که به درسی دربارۀ اروپای قرون وسطی رسیدیم، توصیف کتاب آن‌قدر جانب‌دارانه و یک‌سویه بود که داد بچه‌ها درآمد و گفتند کتاب دروغ می‌گوید. مدعای کتاب به‌طور خلاصه آن بود که اروپا هیچ‌چیز از خودش نداشته و در فقر و بدبختی دست‌وپا می‌زده و هرچه دارد حاصل آشنایی‌اش با علوم اسلامی است. اولین پرسشی که بچه‌ها پیش کشیدند و پرسش به‌حقی هم بود، این بود که اگر واقعاً این‌چنین است چه شده که با گذشت چند قرن وضع کاملاً برعکس شده؟ اگر راه خوشبختی اروپا از اسلام (و گاهی از ایران) می‌گذرد، چطور ما امروز خوشبخت‌ترین آدم‌های جهان نیستیم؟

همیشه در این مواقع تلاش می‌کنم مسیری میانه را انتخاب کنم. واقعیت آن است که هم تصویر کتاب از بدبختی و فلاکت اروپاییان غیرواقعی است و هم تصویر بچه‌ها از بدبختی و فلاکت متفکران مسلمان. تلاش می‌کنم با پرداختنِ مصداقی به برخی متفکرین و مسائل نشان دهم که نمی‌شود حکمی کلی صادر کرد و همه را یک‌کاسه کرد. همین جایگاه میانی باعث می‌شد بچه‌ها در تشخیص موضع‌گیری‌های شخصی‌ام گمراه شوند. روزی مرا «آقا پس با اینایی!» خطاب می‌کردند و چند روز دیگر خوشحال می‌شدند که «آقا دمت گرم با اینا نیستی!» من اما در همۀ این موارد لبخندی می‌زدم و می‌گذشتم. حقیقتاً هم اهمیتی نداشت که من با چه کسی هستم یا نیستم. فقط برایم مهم بود که بچه‌ها نگاه واقعی‌تری به مسائل اجتماعی پیدا کنند و بتوانند در تحلیل‌هایشان به‌جای یک‌جانبه‌نگری، جوانب مختلف مسائل را در نظر بگیرند. این یک توانایی ذهنی است که باید در همین سنین دبستان پرورش داده شود. از حق نگذریم که بچه‌هایم در طول سال عملکرد خیلی خوبی داشتند، هرچه به انتهای سال نزدیک‌تر می‌شدیم، متوجه می‌شدم که در اظهارنظرهایشان نکات ظریفی را مدنظر قرار می‌دهند. اگر کسی حین اظهارنظر توهین یا تحقیری می‌کرد، دیگر نیاز نبود من به او تذکر دهم که این شیوۀ سخن‌گفتن درست نیست، خود بچه‌ها واکنش نشان می‌دادند. فرقی نداشت این توهین‌ها و تحقیرها (که گویی همه به آن‌ها عادت کرده بودند) یک ملیت را خطاب قرار دهد، یک جنسیت را یا هواداران یک ایدئولوژی را. آن‌ها باید یاد می‌گرفتند تفکیکی حداقلی میان بیان شواهد واقعی و مستدل با سوگیری‌های ذوقی و شخصی‌شان قائل شوند.

ادامه مطلب

عنوان کلی: نهمین همایش سراسری روانپزشکی کودک و نوجوان (زمان‌بندی)

برگزارکننده: انجمن روانپزشکی کودک و نوجوان ایران

مکان برگزاری: مرکز همایش‌های سازمان مدیریت صنعتی

عنوان پنل: مشکلات درس و مدرسه

زمان برگزاری: پنجشنبه، 7 آذر 1398، ساعت 8:30 تا 10:30

صوت: دارد (42 مگابایت)


(بحران نظارت بر سمن‌های کودکان آسیب‌دیده)

حسام حسین‌زاده

 

یک روایت

شخصی برای انجام فعالیت داوطلبانه در یکی از سمن‌های کودکان آسیب‌دیده به دفتر این سمن مراجعه می‌کند. با پرس‌وجو از افراد حاضر در محل به شخص دیگری می‌رسد که می‌توانیم او را «نمایندۀ سمن» بخوانیم. شرح وظیفۀ مشخصی ندارد. هیچ‌کاره و همه‌کاره است. به کسی پاسخگو نیست چون خود را موظف به انجام هیچ کاری نمی‌داند و شرح وظایف مشخصی ندارد. در مقابل، جواب همه را می‌دهد چون هر کاری بخواهد را می‌تواند انجام دهد. نمایندۀ سمن با داوطلب وارد گفت‌وگو می‌شود؛ گفت‌وگویی کاملاً بدون ساختار، به‌شکل ذوقی و بداهه. او به‌دنبال جمع‌آوری هیچ دادۀ خاصی از داوطلب نیست و صرفاً می‌خواهد با او خوش‌وبشی کرده باشد. چند فرم را به رسم یادبود به داوطلب می‌دهد تا پُر کند. فرم‌ها از یک دهۀ پیش که این سمن تأسیس شده هیچ تغییری نکرده‌اند و همان موقع هم از روی فرم‌های یک سمن دیگر تقلید شده‌اند. همه می‌دانند این فرم‌ها هیچوقت به‌دقت خوانده نمی‌شوند و به آنان اهمیتی داده نمی‌شود. داوطلب فرم‌ها را پُر می‌کند و تحویل نمایندۀ سمن می‌دهد. نمایندۀ سمن از او می‌خواهد که علایق و ترجیحاتش برای کار در آنجا را بیان کند. تلفیقی از علایق و ترجیحات او، محدودیت‌های زمانی‌اش و البته علایق و محدودیت‌های نمایندۀ سمن، عوامل اصلی تأثیرگذار بر چگونگی آغاز فعالیت داوطلب هستند. البته گاهی همۀ این عوامل نمی‌توانند تأثیرگذار باشند و گاهی چند عامل دیگر می‌تواند اضافه شود اما قطعاً این عوامل از هیچ اصل و قاعدۀ خاصی پیروی نمی‌کنند. مثلاً ممکن است نمایندۀ سمن پیشنهاد بدهد که داوطلب با کودکان ده‌ساله کار کند و داوطلب بگوید که از کودکان این سنی خوشش نمی‌آید و نمی‌تواند با آن‌ها ارتباط خوبی بگیرد. نمایندۀ سمن اما بدون هیچ نگرانی‌ای از شنیدن این پاسخ، می‌تواند او را به آزمون و خطا دعوت کند تا به قیمت تباه‌کردن زندگی کودکان بیشتر و بیشتر بیاموزد و تجربه بیاندوزد.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده

 

چکیده:

مسئلۀ شکست تحصیلی[1] (افت تحصیلی) در طول چند دهۀ گذشته همواره (با عناوینی ظاهراً متفاوت) بخشی از نگرانی‌های نظام آموزشی (ت‌گذاران آموزشی و معلمان) و والدین دانش‌آموزان بوده است. خواستِ پیشگیری از شکست تحصیلی یا نشان‌دادن بهترین واکنش به رخ‌دادن آن باعث شده حوزه‌های مختلف دانش (به‌ویژه روان‌شناسی) به این مسئله ورود کرده و در این زمینه نظریه‌پردازی کنند. برای پیشگیری از شکست تحصیلی و واکنش نشان‌دادن به آن، اولین گام یافتن علل این ماجرا بوده است. می‌توان با نگاهی کلی‌نگرانه و البته کاربردی برای ما (با توجه به مسئلۀ نوشتار حاضر) کلیت عواملی که روان‌شناسی در پرداختن به ریشه‌های شکست تحصیلی مدنظر قرار داده است را این‌طور خلاصه کرد: 1) عوامل فردی (خودِ دانش‌آموز)؛ 2) عوامل خانوادگی؛ 3) عوامل مربوط به مدرسه؛ 4) عوامل مربوط به نظام آموزش‌وپرورش و 5) عوامل اجتماعی. حال اگر بخواهیم از منظری جامعه‌شناختی به این مسئله نگاه کنیم، نخستین پرسشی که پیشِ روی ما قرار می‌گیرد آن است که کدام دسته از عوامل ذکرشده «اجتماعی» نیستند؟ وقتی «عوامل اجتماعی» به‌عنوان یک دسته از ریشه‌های شکست تحصیلی در دانش‌آموزان مورد اشاره قرار می‌گیرند، بدان معناست که باقی عوامل سرشتی متفاوت از آن دارند؛ به‌ویژه «عوامل فردی». نخستین مدعای این نوشتار آن است که شکست تحصیلی تمام‌وکمال مسئله‌ای اجتماعی است؛ واکنشی اجتماعی به برخی مسائل اجتماعی. هرچند تعداد محدودی از دانش‌آموزان (به نسبت کل دانش‌آموزان) هستند که با شکست تحصیلی روبه‌رو می‌شوند اما آنان در واقع دردنشان جامعه‌ای هستند که شکست‌های دیگری را تجربه کرده است. به عبارت بهتر، افت تحصیلی آخرین حلقۀ زنجیر شکست اجتماعی[2] است. از منظر جامعه‌شناختی، تفاوت‌های اجتماعی و نسبت آن با انسداد فرصت‌ها در جامعه است که منجر به شکست اجتماعی می‌شود. شکست اجتماعی می‌تواند گروه‌های اجتماعی و حتی گاهی، کلیت یک جامعه را هدف قرار دهد. مدعای نهایی ما آن است که هر شکلی از شکست تحصیلی پیوندی ناگسستنی و ضرروی با شکست اجتماعی دارد. بدین ترتیب، شکست تحصیلی شکلی از «ناهماهنگی» در نظام آموزشی نیست، بلکه دقیقاً برعکس، در هماهنگی کامل با جامعه‌ای است که آموزش درون آن رخ می‌دهد.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده

 

از نخستین روزهایی که وارد مدرسه شده بودم و صحبت‌هایی که با مدیر و دیگر مسئولین داشتم، به این فکر می‌کردم که چگونه می‌توان تجربه‌ای عملی از آموزش خودمراقبتی جنسی (آن هم در دورۀ ابتدایی و برای پایۀ ششم) را شکل داد. در جلسه‌ای که ابتدای سال با اولیاء داریم تا در جریان مواضع و رویکردها و شیوۀ کارمان قرار بگیرند، برایشان توضیح داده بودم که اگر همه‌چیز خوب پیش برود، در زمستان چند هفته‌ای از کلاس «تفکر و پژوهش» را به این بحث اختصاص خواهیم داد. مواجهۀ اولیاء در آن جلسه باعث شد دل و جرئت بیشتری برای پیشبرد این ایده پیدا کنم. در آن جلسه هم از سابقه‌ام در این زمینه برایشان گفتم و هم اینکه محتوای کارم خیلی حداقلی خواهد بود؛ حداقل‌هایی که بچه‌ها برای محافظت از خودشان باید بدانند. پس از پایان آن جلسه، حدود ده نفر از اولیاء در گفت‌وگوهای دونفره از من خواستند که به حداقل‌ها اکتفا نکنم و بیشتر وارد جزئیات بشوم. از مسائلی که در خانه با فرزندشان داشته یا دارند می‌گفتند و کاملاً متوجه بودند که نیاز است بچه‌هایشان در این زمینه آموزش‌هایی را دریافت کنند. البته برای همه‌شان توضیح دادم که بنا به چه دلایلی باید گام‌به‌گام و محتاطانه پیش برویم. در نهایت، برای اینکه اندکی آرامشان کنم، به آن چند نفری که انگار بیش از دیگران نگران بودند گفتم که به‌صورت فردی می‌توانیم دربارۀ فرزندشان و دغدغه‌هایش صحبت کنیم و فرایندهای آموزشی مخصوص به خودش را برایش تدارک ببینیم. از نوع صحبت این دسته از والدین متوجه می‌شدم که تا چه اندازه نگران این مسئله هستند و نمی‌توانستم نسبت به نگرانی‌شان بی‌تفاوت باشم.

ادامه مطلب

والتر بنیامین، ترجمۀ حسام حسین‌زاده

 

واگن فضیلت

واگن فضیلت (به یاد 5 اکتبر 1922) [اثر پاول کله[1]]

هشدار

در جایی که برای گردش‌های روزمره مشهور بود، نه‌چندان دور از [شهر] چینگ‌دائو[2]، قسمتی صخره‌ای وجود داشت که به‌عنوان مکانی رمانتیک شناخته شده بود و دیوارهای سنگیِ پُرشیبیش تا اعماق زمین فرو می‌رفت. این دیوارهای سنگی میعادگاه بسیاری از مردان عاشق‌پیشه در طول دورۀ سرخوشی بود و پس از اینکه هرکدامشان دست در دست دختر [محبوبشان] منظره را ستایش می‌کردند، برای خوردن لقمه‌ای غذا توقف می‌کردند و همراه محبوبشان راهی رستورانی در آن نزدیکی می‌شدند. این رستوران بسیار خوب بود و به آقای مینگ[3] تعلق داشت.

روزی عاشقی که رها شده بود به این فکر افتاد که زندگی‌اش را دقیقاً در همان جایی پایان دهد که بیش از همه از آن لذت برده بود، و بنابراین، نزدیک رستوران، خود را از [بالای] صخره به درون درّه پرت کرد. این عاشقِ مبتکر، مقلّدانی یافت و خیلی طول نکشید که این قسمتِ صخره‌ای به همان اندازه که [به مکانی رمانتیک] مشهور بود، به جایگاه جمجمه‌ها مشهور شد.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده

 

امسال یکی از برنامه‌هایی که در طول تابستان برای روزهای ابتدایی سال تحصیلی طراحی کردیم این بود که به هریک از دانش‌آموزان در همان یکی دو روز نخست سال فرصتی داده شود تا پشت میز معلم بنشینند و دربارۀ خودشان صحبت کنند تا امکانی برای آشنایی بچه‌ها باهم و البته آشنایی ما با بچه‌ها باشد. قرار بود در طول صحبت هر دانش‌آموز، معلم نیز پشت میز او بنشیند. دربارۀ جزئیات مطالب صحبت چندانی نکردیم و به نتیجۀ واحدی نرسیدیم، برایمان مهم بود که این تغییر جایگاه رخ دهد و هم بچه‌ها میز معلم را تجربه کنند و هم معلم میز بچه‌ها را تجربه کند. از آنجایی که معرفی معلم در مدرسۀ ما شکل تقریباً ثابتی دارد و هر معلم در ابتدای سال باید در شش محور (من کیستم؟ چه مواضعی دارم؟ چه انتظاراتی دارم؟ چه انتظاراتی ندارم؟ چه کارهایی انجام می‌دهم؟ چه کارهایی انجام نمی‌دهم؟) دربارۀ خودش، انتظاراتش و فعالیت‌هایش صحبت کند، به‌نظرم رسید می‌توان از همین شکل برای دانش‌آموزان هم بهره برد. پس از اینکه خودم را در این شش محور معرفی کردم و به پرسش‌های دانش‌آموزان پاسخ دادم، از آنان خواستم که یکی‌یکی پشت میز من بنشینند و ابتدا خودشان را معرفی کنند، سپس فعالیت‌هایی که در اوقات فراغت انجام می‌دهند را بگویند و در انتها، انتظاراتشان از خودشان، بچه‌ها و معلم را با کلاس در میان بگذارند. البته محور دوم را اختیاری کردم تا اگر کسی دوست نداشت دربارۀ اوقات فراغتش صحبت کند، چنین حقی داشته باشد.

از همان ابتدا، پس از اینکه دو سه تا از بچه‌ها پشت میزم نشستند و مطالبشان را مطرح کردند، به شکل جالبی تمرکز همه به سمت محور آخر رفت. یعنی انگار توافقی جمعی و بین‌الاذهانی شکل گرفته بود که هرکس خیلی سریع و گذرا به معرفی خودش و گفتن از اوقات فراغتش بپردازد و در عوض، بیشتر دربارۀ انتظاراتش از خودش، بچه‌ها و من صحبت کند. انتظارات از من تقریباً یک محور بیشتر نداشت: مشق. همه می‌خواستند کم مشق بدهم و از برخی معلمان سال‌های گذشته گلایه می‌کردند که زیاد مشق می‌دادند. البته در هر مورد، از آنان می‌خواستم مثالی برای مشقِ کم و مشقِ زیاد بزنند تا متوجه معیارهایشان بشوم. در اغلبِ مثال‌هایی که زدند حق با آن‌ها بود، میزان مشقی که از آن گلایه داشتند واقعاً هم تعجب‌آور بود. خلاصه به همه اطمینان دادم که هرگز نه با چنین حجمی مشق می‌دهم و نه از مشق به‌عنوان شیوۀ تنبیه استفاده می‌کنم. انتظاراتشان از خودشان هم محدود بود. نه بدین معنا که همه به چند انتظار خاص از خودشان اشاره کنند، بدین معنا که اکثر بچه‌ها این محور را نادیده می‌گرفتند یا خیلی کلیشه‌ای از آن می‌گذشتند و مثلاً می‌گفتند «از خودم انتظار دارم خوب درس بخونم». چند نفری اما مفصل و با جزئیات به انتظاراتشان از خودشان اشاره کردند که برایم جالب بود. این اولین موهبت این سبک از معرفی و شروع سال بود. مشخص بود در اصطلاح روان‌کاوانه «فَرامنِ» قوی‌ای دارند و تلاش می‌کنند خودشان به زندگی خود سامان ببخشند. این‌دست از بچه‌ها اغلب به‌طور خودکار عمل می‌کنند و نیاز به هیچ تلاش مضاعفی از سوی معلم نیست. این‌ها نه‌تنها می‌توانند با ثبات قابل‌قبولی در عملکرد آموزشی‌شان سال تحصیلی را به پایان برسانند بلکه در موقعیت‌های حساس و بحرانی مهم‌ترین یاوران معلم هستند چراکه هرکجا منطقِ کلاس کور شود و همۀ گروه همسالان بر سر موضعی غیرعقلانی به توافق برسند، این‌ها هستند که فضا را می‌شکنند و موضعی مخالف با همه می‌گیرند و به همه یادآوری می‌کنند که باید کمی بیشتر فکر کنند. دو سه نفری هم از چارچوب پرسش خارج شدند و گفتند «از ایران و امریکا انتظار داریم امسال دیگه مسئله‌شونو حل کنن» یا «از مامانم انتظار دارم این‌قدر بهم گیر نده» و امثال آن. البته همین خارج‌شدن‌ها هم برایم معنادار بود و نشان‌دهندۀ چیزی درون شخصیت این بچه‌ها و شرایط زندگی‌شان بود.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده


عنوان درس دوم کتاب مطالعات اجتماعی در سال پنجم ابتدایی «احساسات ما» است. به‌طور کلی، به نظرم فصل اول کتاب اجتماعی پنجم ابتدایی، بهترین فصل آن است. عنوان فصل «زندگی با دیگران» است و شامل چهار درس «من با دیگران ارتباط برقرار می‌کنم»، «احساسات ما»، «همدلی با دیگران» و «من عضو گروه هستم» می‌شود. در ابتدای این درس، در قالب فعالیتی، چهار موقعیت برای دانش‌آموزان شرح داده شده و از آنان خواسته شده تا بگویند در هریک از این موقعیت‌ها چه احساسی در آنان به وجود می‌آید. این چهار موقعیت عبارت‌اند از: «دوست صمیمی‌تان می‌خواهد از محلۀ شما برود و در جای دیگری زندگی کند»، «در حال تماشای فیلم موردعلاقه‌تان هستید که برادرتان شبکه را عوض می‌کند»، «در حال رفتن به خانه هستید. در یک کوچۀ خلوت ناگهان صدای انفجار ترقه به گوشتان می‌خورد» و «معلم به خاطر تلاش‌هایتان، به شما جایزۀ خوبی داده است». همیشه تلاش می‌کنم در درس‌هایی مثل مطالعات اجتماعی تا بیشترین حد ممکن به «روش گفت‌وگویی» پایبند باشم و موقعیت یا فعالیتی را دست‌آویز قرار می‌دهم و بخش اعظم زمان کلاس را دربارۀ آن موقعیت یا فعالیت گفت‌وگو می‌کنیم. در جریان این گفت‌وگو، تلاش می‌کنم تا حد امکان اهداف آموزشی درس را پوشش دهم و بچه‌ها به سطحی از آمادگی برسند که بتوانند باقی مطالب درس را با سرعت و کیفیت مطلوبی دریافت کنند. امسال وقتی به این درس رسیدیم، از دیدن این فعالیت در ابتدایش ذوق‌زده شدم چون به گمانم دست‌آویز بسیار خوبی برای پرداختن به مسئلۀ احساسات بود. دربارۀ هر چهار موقعیت مفصل با بچه‌ها حرف زدیم و صحبت‌های یکدیگر را شنیدیم.
اما با رسیدن به موقعیت آخر، واکنش‌ها بسیار متفاوت از سه موقعیت پیشین بود. تا بحث از جایزۀ معلم شد همه به شکل کنترل‌نشده‌ای شروع به ابراز شادی و رضایت کردند، بالا و پایین می‌پریدند و فریاد می‌کشیدند. وقتی از یکی از دانش‌آموزان که عجیب‌تر از همه خوشحالی می‌کرد و کاملاً از خود بی‌خود شده بود، با لبخند پرسیدم «چته؟ چرا اینجوری می‌کنی؟» پاسخش باعث شد خودم هم بزنم زیر خنده. گفت «آخه آقا جایزۀ معلم بوی پیتزا می‌ده!» خنده‌ام باعث شد باقی دانش‌آموزان احساس کنند حرف او را باور نکرده‌ام، البته واقعاً هم تصور می‌کردم صرفاً یک مثال زده اما ناگهان همه شروع کردند به تأیید حرفش که «آره آقا، تا حالا جایزه‌های معلما رو بو نکردید؟ واقعاً بوی پیتزا می‌دن!» خنده‌ام را کنترل کردم و به فکر فرو رفتم. برایم عجیب بود که همه سر یک خصلت مشترک که بو باشد به توافق رسیده‌اند و آن هم بوی پیتزا. این ماجرا بهانه‌ای شد تا باقی زنگ را دربارۀ جایزۀ معلم و بویش صحبت کنیم. از آنجایی که ت مدرسه و البته ت خودم بر آن است که هیچ شکلی از جایزه در معنای مرسومش به بچه‌ها داده نشود و به جایش بچه‌ها تشویق شوند، تلاش کردم بفهمم آن‌ها از چه چیزهایی چنین حسی را دریافت می‌کنند. واقعیتی که در آن جلسه برایم آشکار شد، در ادامۀ سال خیلی به کمکم آمد. ابتدا از آنان پرسیدم چه چیزهایی به جز یک جایزۀ کادوپیچ‌شده از طرف معلم چنین حسی را به آنان می‌دهد؟ همه معتقد بودند «هیچ‌چیز» اما باور نکردم. ت کلامی‌ام را تغییر دادم و اجازه دادم ابتدا آنان از تجارب دریافت جایزه‌شان بگویند و کمی هیجانشان را تخلیه کنند. سپس به سبک بسیاری دیگر از گفت‌وگوهایم با بچه‌ها در کلاس اجتماعی، موقعیت‌هایی را تصویر کردم و از آنان خواستم نظر یا احساسشان را دربارۀ این موقعیت‌ها بگویند. در موقعیت‌هایی که پس از این گفت‌وگو برای بچه‌ها ترسیم کردم، تلاش کردم شکل‌های متفاوتی از «توجه» معلم که حدس می‌زدم برایشان لذت‌بخش باشد را پیش بکشم. حدسم درست از آب درآمد. در اکثر موارد، وقتی در حال توصیف موقعیت بودم، می‌دیدم که لبخند پهنی روی صورتشان نقش بسته است. البته در جریان این گفت‌وگوها کسی نگفت که این تشویق‌ها بوی پیتزا می‌دهد اما می‌دیدم که چطور ذوق‌زده می‌شوند و در چند مورد خودشان را لوس کردند و با صدایی متفاوت گفتند «خب آقا این که خیییییلی خوبه!»

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده

 

از ابتدای امسال (به‌مدت سه ماه) دو زنگ از کلاس‌های فارسی‌ام را به کتاب‌خوانی اختصاص دادم. یک زنگ بخش‌هایی از یک رمان خاص را می‌خواندیم و زنگ بعد دربارۀ همان بخشی که آن روز خوانده بودیم، حرف می‌زدیم. صحبت‌ها را یکی از بچه‌ها داوطلبانه و با هر موضوعی که دوست داشت شروع می‌کرد و خود بچه‌ها با واکنش‌هایشان به گفت‌وگو جهت می‌دادند. بعدها دربارۀ این تجربه بیشتر می‌نویسم. اما یکی از روزها، در بخشی از کتاب که آن روز خوانده بودیم، شخصیت اصلی داستان وقتی در اتاقش تنها بود با عروسک‌هایش حرف می‌زد و بازی می‌کرد. در شروع زنگ دوم، یکی از بچه‌ها بحث را این‌گونه شروع کرد: «به نظرم برادلی [شخصیت اصلی داستان] دیوونه‌ست!» متعجب پرسیدم «چرا؟» و او پاسخ داد «چون با عروسکاش حرف می‌زنه، آدم مگه دیوونه‌ست با عروسکاش حرف بزنه؟» شنیدن این حرف از زبان کودکی ده، یازده ساله برایم عجیب بود. جزء معدود زمان‌هایی بود که باید مداخله می‌کردم. انگار تصور و حکمی از قلمروی بزرگسالان داشت به کلاس می‌کرد و نمی‌توانستم اجازه بدهم بدون مزاحمت این کار را انجام بدهد. آن هم با ادبیاتی که بزرگسالانه‌بودن از سرورویش می‌بارید. علاوه بر این، از شما چه پنهان که من هنوز هم با عروسکم حرف می‌زنم. نه فقط با عروسک بلکه بسیاری دیگر از اشیاء هم در نظرم می‌توانند جان‌دار باشند، حتی موتور سیکلتم!

خلاصه بعد از پایان صحبت نفر اول، وارد بحث شدم و خطاب به کلاس گفتم «واقعاً حرف‌زدن با عروسک دیوونگیه؟ کیا اینجا با عروسکشون حرف می‌زنن؟» چند ثانیه که گذشت صحنۀ بی‌نظیری را در مقابلم می‌دیدم. بسیاری از بچه‌ها دستشان را اندکی از بدنشان فاصله داده بودند اما جرئت نمی‌کردند بلندش کنند و به جمع دیوانگان بپیوندند. اضطراب را در چهره‌شان می‌دیدم. آن‌قدر از خود بی‌خود شده بودند که حواسشان نبود به یکدیگر نگاه کنند و متوجه شوند که اکثریت کلاس در وضعیت مشابهی قرار دارد. بعد از این چند ثانیه، خودم دستم را بالا بردم. همه زدند زیر خنده و دست‌ها یکی پس از دیگری بالا آمد. چند نفری هنوز مانده بودند که دستشان پایین بود. تکمله‌ای به پرسشم زدم تا ببینم آن‌ها را هم شامل می‌شود یا نه. گفتم «حالا حتماً نباید عروسک باشه، ممکنه یه نفر پتوش رو دوست داشته باشه و با اون حرف بزنه. هر شیء‌ای باشه حسابه.» حدسم درست بود. آن چند نفر هم خوشحال شدند و با گفتن «آره آقا، آره» دستشان را بالا آوردند. حالا دست همۀ کلاس بدون هیچ استثنائی بالا بود، حتی او که این کار را دیوانگی می‌دانست هم دستش بالا بود. گام اول را در جریان گفت‌وگو به‌خوبی برداشته بودیم. مداخله‌ام از جایگاه معلم تنها مداخله‌ای بود که می‌توانست مشروعیت آن گزارۀ بزرگسالانه که در ابتدای بحث بیان شده بود را از بین ببرد. مداخلۀ معلم در چنین شرایطی نه‌تنها تعادل قدرت در گفت‌وگو را برهم نمی‌زند بلکه کمک می‌کند تا بچه‌ها فضای بیشتری برای اظهارنظر داشته باشند و قدرت بیشتری کسب کنند.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده

 

یکی از دغدغه‌های هر معلمی، دانش‌آموزانی هستند که در یادگیری همراه با کلاس پیش نمی‌روند و به‌شکل معناداری از بقیۀ بچه‌ها فاصله دارند. هرچند هیچ‌وقت تن به ایده‌های معمول ارزشیابی بچه‌ها نمی‌دهم و تلاش می‌کنم واقعاً به الگوی «مقایسۀ هر دانش‌آموز با خودش» پایبند باشم اما کلاس ششم به‌دلیل امتحان‌های هماهنگی که در پایان سال از سوی آموزش‌وپرورش در برخی دروس اصلی (از جمله مطالعات اجتماعی) از بچه‌ها گرفته می‌شود تا آمادگی آنان را برای ورود به متوسطۀ اول بسنجد، حکایتش اندکی متفاوت است. در واقع، وجود چنین آزمون هماهنگی، دست ردی به سینۀ شیوه‌های نوین ارزشیابی می‌زند که خودِ آموزش‌وپرورش هم علی‌الظاهر مدافعش است. وقتی همۀ بچه‌ها با یک معیار و به یک شکل سنجیده می‌شوند، عجیب نیست که مدرسه و خانواده‌ها انتظار داشته باشند تا سطح خاصی از یادگیری برای همۀ بچه‌ها محقق شود. شیوه‌ای که در مدرسۀ ما برای جبران کاستی‌های یادگیری بچه‌ها مرسوم است، چیزی تحت عنوان «فرصت یادگیری» یا «تحقق یادگیری» است. خلاصۀ این شیوه آن است که برخی از دانش‌آموزان (به تشخیص معلم)، در بعضی از روزها یک زنگ پس از تعطیلی مدرسه هم در مدرسه می‌مانند تا با آنان جداگانه کار شود و به باقی بچه‌ها برسند. از همان ابتدا، با این شیوه مشکل داشتم چراکه پیش‌فرض نهفته در آن را قبول نداشتم. وقتی باید بچه‌ها را از کلاس (گروه هم‌سالان) جدا کنیم و به‌تنهایی یا در گروه‌های کوچک‌تر به آنان آموزش دهیم، یعنی یادگیری امری فردی پنداشته می‌شود نه فرایندی جمعی. این رویکرد با فهمی که من از آموزش داشتم و دارم، در تضاد بود.

ادامه مطلب

معرفی کرونا برای کودکان خردسال

یکی از چالش‌هایی که این روزها بسیاری از معلمان و تسهیلگرانی که مستقیم و غیرمستقیم با کودکان کار می‌کنند، با آن روبه‌رو هستند، این است که چگونه دربارۀ ویروس کرونا با بچه‌ها حرف بزنند تا باعث نگرانی و اضطراب بیش‌ازاندازۀ آنان نشود و در معرض آسیب قرارشان ندهد. پایگاه آموزشی BrainPOP چند روز پیش، انیمیشن کوتاهی برای معرفی این ویروس به کودکان خردسال ساخت و منتشر کرد که به‌طور گسترده‌ای مورد استقبال و استفادۀ معلمان و تسهیلگران آموزشی در سراسر دنیا قرار گرفت. این انیمیشن کوتاه را در قالب زیرنویس به فارسی ترجمه کرده‌ام تا شاید به معلمی، اولیایی یا کودکی در ایران کمک کند. فایل کم‌کیفیت آن با حجم ۱۸ مگابایت در کانال تلگرامی «بَلْ‌وا» در دسترس است. جهت دریافت فایل باکیفیت آن با حجم ۱۲۰ مگابایت برای نمایش در کلاس درس و سایر محیط‌های آموزشی اینجا کلیک کنید.


حسام حسین‌زاده

 

دو سالی می‌شود که درگیر کارنامۀ سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هستم. بخشی از این درگیری ذهنی را هم اردیبهشت‌ماه گذشته در همایش سالانۀ انجمن جامعه‌شناسی ایران در قالب نوشتاری با عنوان «گره‌گاه‌ها در خاستگاه سینمای کودک ایران» ارائه کردم. اما همیشه به‌دنبال فرصتی بودم تا بتوانم این فیلم‌ها (مخصوصاً فیلم‌های دهه‌های ۵۰ و ۶۰) را با بچه‌های خردسال ببینم و پیگیر واکنش‌ها و نظراتشان باشم. پیش از این فقط با دانش‌آموزانم در مقاطع متوسطه پروژه‌های تماشای فیلم را پیش برده بودم و یکی دو باری که تلاش کردم فیلم‌های قدیمی کانون را همراهشان ببینم، دادشان به آسمان رفت که «آقا این دیگه چیه؟»، «چرا کیفیت تصویرش اینجوریه؟»، «چرا اینجوری حرف می‌زنن؟ آدم نمی‌فهمه چی می‌گن» و خلاصه از کرده پشیمانم کرده بودند. چند هفته پیش اما فرصتی مهیا شد تا همراه دانش‌آموزان دورۀ دوم ابتدایی (یعنی پایه‌های چهارم، پنجم و ششم) در مدرسۀ خودمان به تماشای فیلم بنشینیم. از آنجایی که در تصوراتم این پروژه را پروژه‌ای ادامه‌دار می‌دیدم و امیدوار بودم بچه‌ها پایه باشند تا بازهم با هم این دست فیلم‌ها را ببینیم، دورۀ اول آن را معطوف به آثار کانون در دهۀ پنجاه (یعنی آغاز نهادیِ سینمای کودک ایران) در نظر گرفتم. بنا شد سه فیلم ساز دهنی (۱۳۵۲) ساختۀ امیر نادری، مسافر (۱۳۵۳) ساختۀ عباس کیارستمی و مدرسه‌ای که می‌رفتیم (۱۳۵۹) ساختۀ داریوش مهرجویی را همراه یکدیگر تماشا کنیم. سه جلسه را برای تماشای این سه فیلم در نظر گرفتم و جلسۀ چهارم را به گفت‌وگو دربارۀ فیلم‌ها اختصاص دادم، یعنی بنا شد چهار هفتۀ پیاپی (یکشنبه‌ها) جمع شویم و فیلم ببینیم یا دربارۀ فیلم‌ها گپ بزنیم.

زمانی که پوستر برنامه روی تابلوهای مدرسه قرار گرفت، تصور می‌کردم در بهترین حالت چیزی بین ۱۰ تا ۲۰ دانش‌آموز استقبال می‌کنند که البته همین تعداد هم برایم خوب و خواستنی بود. اما در نهایت استقبال دانش‌آموزان خیلی بیشتر از این حرف‌ها شد و چیزی حدود ۴۰ نفر ثبت‌نام کردند. باورم نمی‌شد که چنین اقبالی نشان داده‌اند. هر موقع در زنگ‌های تفریح با دانش‌آموزانی برخورد می‌کردم که می‌فهمیدم ثبت‌نام کرده‌اند، برایشان توضیح می‌دادم که «این فیلما قدیمی‌انا! کیفیت تصویرشون مثه این فیلمای مارول و اینا نیستا! فارسی رو هم با لهجه صحبت می‌کنن توش شاید سختتون باشه بفهمین! مطمئنید میخواید بیاید؟» و اکثراً واکنششان این بود که «آره، آره، میخوایم بیایم» اما بازهم پیش خودم می‌گفتم «نه‌بابا اینا حرفمو جدی نگرفتن وگرنه چرا باید بچه‌های این نسل بیان این فیلمارو ببینن؟» واکنش بچه‌های متوسطه‌ام باعث شده بود به این نتیجه برسم که این فیلم‌های قدیمی برای نسل جدید جذابیت چندانی ندارد و داشتم جلوی علاقه نشان‌دادن بچه‌ها مقاومت می‌کردم.

ادامه مطلب

حسام حسین‌زاده

 

اول.

چند روز پیش، رسانه‌های چینی اعلام کردند دولت این کشور بالاخره توانسته بیمار صفر ویروس کرونا (یعنی نخستین کسی که به ویروس مبتلا شده) را پیدا کند. مردی ۵۵ ساله که در تاریخ ۱۷ نوامبر ۲۰۱۹ (یعنی ۲۶ آبان ۱۳۹۸) به بیمارستان مراجعه کرده است. دولت چین بیش از دو ماه بعد پذیرفت که چنین ویروسی در این کشور شیوع پیدا کرده است. در فاصلۀ این دو ماه، ده‌ها هزار نفر می‌توانستند به این ویروس مبتلا شوند و همچنین ویروس می‌توانست به ده‌ها کشور دیگر نیز منتقل شود. هیچ‌یک از ما نمی‌دانیم و نمی‌توانیم بدانیم در آن دو ماه واقعاً چه اتفاقی افتاده است. اما آیا دولت چین از این ماجرا بی‌اطلاع بوده؟ قطعاً نه! آن‌ها در طول روزهای نخست شیوع بیماری، ده‌ها شهروند، خبرنگار و فعال اجتماعی چینی را به اتهام تشویش اذهان عمومی یا نشر اکاذیب تحت‌فشار گذاشتند، بازداشت کردند و از آنان تعهد گرفتند تا دهانشان را بسته نگه دارند. در این بین، دست‌کم از سرنوشت دو تن از این فعالان رسانه‌ای، یعنی فنگ بین (تاجر اهل ووهان) و چن کیوشی (وکیل و فعال حقوق بشر) اطلاعی در دست نیست. فعالان اجتماعی چین معتقدند دولت این کشور دربارۀ اطلاعات مربوط به ویروس کرونا دست به پنهان‌کاری گسترده زده است.

 

دوم.

اما آیا این فقط وضع دولت چین است؟ معلوم است که نه! دست‌کم در سه مورد ایتالیا، امریکا و ایران می‌توان با قاطعیت گفت دولت‌ها و ت‌مداران عملکردی فاجعه‌بار داشته‌اند. در ایتالیا، درگیری و اختلاف‌نظر دو حزب اصلی حاکم بر فضای ی کشور باعث شد قرنطینه و تعطیلی شهرها چندین روز به تأخیر بیافتد و بیماری سرعتی مهارناشدنی و تبعاتی مرگ‌بارتر بیابد. در امریکا هم که دیوانۀ بزرگ حتی قبول نمی‌کرد آزمایش کرونا بدهد. تا چندین روز معتقد بود سالانه ۵۰، ۶۰ هزار امریکایی بر اثر آنفولانزا می‌میرند و تلویحاً می‌گفت حالا ۵۰، ۶۰ هزار نفر دیگر هم روش! تحلیل‌گران حوزۀ سلامت در امریکا معتقدند دولت با عملکرد عجیبش همۀ آنچه دستاورد نظام سلامت مدرن در این کشور بوده را بر باد داده (یعنی نتوانسته از بالقوگی‌های نظام سلامت بهره ببرد) و مردم را در شرایط یک قرن پیش قرار داده است. در ایران هم که دیگر نیازی به توضیح نیست. همه‌چیز دربارۀ عملکرد دولت و اختلاف‌نظر جناح‌های ی روشن است. فقط جالب آنکه بنا بر گزارش رسانه‌های رسمی، تاکنون دست‌کم ۱۰ نفر هم در ایران به اتهام تشویش اذهان عمومی و نشر اکاذیب بازداشت شده‌اند.

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کلید بهشت قيمت کولر آبي - خريد کولر ابي Divine نسیم کوهسار Alan درمان کیست مویی طراحی سایت,طراحی وب سایت,فروشگاه اینترنتی,سئو,بهینه سازی سای فروش انحصاری مقالات و پایان نامه های ورزشی قانونی