حسام حسینزاده
آغاز سال تحصیلی همیشه برایم لحظۀ مهمی است. شاید بهتر باشد بگویم اولین مواجههام با بچهها از چنین اهمیتی برخوردار است، حال میخواهد در آغاز سال تحصیلی باشد یا هر جای دیگری از سال. در این اولین مواجهات تلاش میکنم حداکثر سختگیری را داشته باشم. در جلسات اول اغلب حتی لبخند هم نمیزنم و با کوچکترین قاعدهشکنیها سخت برخورد میکنم. گاهی در کلاسهایی که بیشازحد روی هوا هستند، در جلسات اول چنان کلاس را در سکوت مطلق نگه میدارم که حوصلۀ دانشآموزان سر میرود. یادم هست سال گذشته، اواخر سال که فضای کلاس تغییر کرده بود و به فضایی کاملاً متفاوت از جلسات نخست بدل شده بود، یکی از دانشآموزانم در پایۀ ششم گفت: «آقا اول سال فکر نمیکردیم حتی لبخند بزنین، چه برسه به اینکه اینجوری بشید.» جملۀ او حکایت از آن داشت که در طول سال رفتارم در کلاس درس تغییر کرده است. حق با او بود. بخشی از این تغییر رفتار خودآگاه است و بخش دیگرش ناخودآگاه. بالاخره نمیشود چندین ماه با بچهها زندگی کنید و همان آدمی باشید که قبلاً بودهاید. آنها آنقدر خلاق و باهوش هستند که مداوماً با مرزها بازی میکنند و دستکم من را همیشه سر ذوق میآورند. سال گذشته وقتی اواسط سال مجبور شدم درس مطالعات اجتماعی پایۀ پنجم را هم درس بدهم، در اولین جلسه با اخمهایی گرهکرده وارد کلاس شدم. شنیده و دیده بودم که بچههای پنجم چقدر سربههوا هستند و مداوماً در کلاس و راهرو هر کاری که بخواهند انجام میدهند. سختگیری جلسۀ اولم در کلاسهای پنجم خیلی جدی بود. آنقدر که کوچکترین صدایی از جمع نگاه تندم را در پی داشت، حتی صدای لوازم تحریر. بهشان گفته بودم که رویکردم در کلاس متفاوت از برخی معلمین است و در دقایقی که روی آموزش متمرکز هستیم نیاز دارم حداکثر همراهی را داشته باشند و قرار شد آن جلسه تمرین کنیم تا ببینیم چند دقیقه میتوانند در سکوت مطلق بمانند. میدانم در نگاه اول این شیوه بیشازاندازه خشن است اما باید کمی صبر کنیم.
ادامه مطلب
درباره این سایت