حسام حسینزاده
اوایل سال دانشآموز شرّی بود. بهواسطۀ هیکل درشتترش میتوانست خود را یک سروگردن بالاتر از سایر دانشآموزان قرار دهد. در کلاس تلاش میکرد با سرپیچیهای زیرکانه و کوچک از اصولم، هم جایگاهش را در سلسلهمراتب قدرت به نسبت باقی دانشآموزان بهبود دهد و هم سرمایۀ نمادین یک «یاغی» را میان همکلاسیهایش کسب کند. اتفاقاً بر حسب تجربه اولین کاری که همیشه در هر کلاسی میکنم شناسایی یاغیهاست، سعی میکنم در سه جلسۀ نخست با ارزیابی عملکرد دانشآموزان سرکش و علامتگذاری کنار اسمشان به آنهایی برسم که در هر سه جلسه اخطار دریافت کردهاند و این یعنی حفظ نظم کلاس و پیشبردن فرایند آموزشی در گروی کنترل آنهاست. او هم یکی از همین دانشآموزان بود. پس از چند جلسۀ اول، مداوماً تلاش میکردم نافرمانیهایش را به رسمیت نشناسم و جلوی کسب اعتبارش از این راه را بگیرم. البته این کار مثل راهرفتن بر لبۀ تیغ بود، هم برای من و هم برای او. میدانستم باید سرپیچیهای کوچک را نادیده بگیرم و آماده باشم که اگر سرپیچی بزرگی رخ داد طوری قاطعانه برخورد کنم که خطوط قرمزم در کلاس درس برای همۀ دانشآموزان روشن شود. بهنظر میرسید او هم میدانست که این نادیدهگرفتن میتواند برخوردی قاطعانه را بهدنبال داشته باشد و به همین دلیل محتاطتر شده بود. اما اولین و آخرین برخورد قاطعانهام با او زمانی بود که کلمهای به عنوان «تیکه» پس از یکی از جلماتم به زبان آورد، تلاش کرد آنقدر آرام بگوید که دانشآموزان بشنوند و من نشنوم و این واقعاً تاکتیک هوشمندانهای بود. بدشانس بود که شنیدم و واکنش قاطعانهام تنها یک نگاه خیرۀ چندثانیهای به او بود و سرش را پایین انداخت. نگاه خیرهای که یکبار وقتی یکی دیگر از دانشآموزان هدفش قرار گرفت با خنده گفت «آقا کاش بزنیدمون، اینجوری که نگاه میکنید بدتره.»
ادامه مطلب
درباره این سایت